رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته های نسرین زبردست» ثبت شده است

چای

نسرین زبردست | پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۴۲ ب.ظ | ۰ نظر

   آن روز شیفت ظهر بودم و قرار بود معلم مان از درس «چای» املا بگیرد. با آن که حرف «چ» را در درس قبل یعنی «پیچ، آچار» آموخته بودم اما هرچه فکر می کردم، یادم نمی آمد «چ» چند نقطه دارد. یکی؟ دوتا؟ سه تا؟ بیشتر؟!!!

   از حیاط خانه صدای بازی بچه ها می آمد. می دانستم باید کتاب فارسی ام را بردارم و درس چای را بخوانم اما هرچه به خودم فشار می آوردم، نمی شد؛ چون دلم می گفت: «ولش کن. برو با بچه ها بازی کن» بلأخره به حرف دلم کردم و با ناهید و محبوبه در زیر سایه های درخت توت مشغول بازی شدم.

   یکی، دو ساعتی که گذشت. محبوبه برای آماده شدن به خانه رفت. من و ناهید هم لباس هایمان را پوشیدیم و راهی مدرسه شدیم.

   در مدرسه معلم مان به ما املا گفت و کلمۀ «چای» را تا دلتان بخواهد تکرار کرد. من هم که نمی دانستم «چ» چند نقطه دارد برای هرکلمه به تعداد دلخواه نقطه می گذاشتم. یکی، دوتا، سه تا و الی آخر. تا این که دیکته تمام شد و بچه ها دفترها را جمع کردند. خانم معلم هم طبق معمول به ما مشقی گفت و پشت میز مشغول امضای املاها شد.

   مدت زیادی نگذشته بود که معلم با صدایی بلند و چهره ای خندان صدایم زد و گفت: «زبردست! بیا املاتو بگیر. آفرین، تو بیست شدی! و شادمان دفتر را به سوی من دراز کرد.

   از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم. بلند شدم و درحالی که در دلم می گفتم: «بیست! آخه من چطوری بیست شدم؟!» دفترم را از دست های مهربان معلم گرفتم. بعد سرجایم نشستم و دفتر را باز کردم: امضا:20. بله من بیست گرفته بودم اما چطوری؟! چقدر عجیب!

   :این دفتر چقدر خوش خط و تمیز بود. من که اصلاً تمیز نمی نوشتم. خطم هم که به قول ناهید خرچنگْ قورباغه بود!

   :تازه این دفتر خط کشی هم داشت. آن هم نه یکی، دوتا، مرتب و تمیز با مداد گلی.

   :من که دفترهایم را خط کشی نمی کردم. یکی اش به زور بود چه برسد به دوتا!

   با این حال، چیزی نگفتم و خوشحال از اینکه بیست گرفته ام، دفتر را داخل کیفم گذاشتم. مدتی سپری شد. دیکته ها درحال تمام شدن بود. ناگهان معلمان با چهره ای خشمگین و اخم های در هم کشیده صدایم زد: «زبردست، بردار اون دفتر رو بیار. اون که دفتر تو نیست. دفتر داوودیه. این چه نمره ایه گرفتی؟!»

   -آها، پس اون دفتر من نبوده. حالا فهمیدم. (این جمله را پیش خود زمزمه کردم)

   معلم با عصبانیت نگاهم می کرد  اما من غرق در دنیای کودکانۀ خود بودم و معنای نگاه ناراحت او را نمی فهمیدم.

   داوودی دفترش را از من گرفت. من هم دفترم را از روی میز برداشتم سپس در نیمکت چوبی ام نشستم. دفتر را آرام باز کردم. نمره ام را دیدم و بیخیال عبرت گرفتن از این ماجراها به نوشتن مشق هایم ادامه دادم.

به قلم

نسرین زبردست

  • نسرین زبردست

گزارش جلسۀ انجمن شعر قطب تاریخ: شنبه 1402/4/31

نسرین زبردست | جمعه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

فصل ها می گذرند، روزها ورق می خورند، عقربه ها به دنبال یکدیگر می دوند تا باز، شنبه ای دیگر و بعدازظهر دل انگیزی دیگر در فصل همیشه سبز تابستان فرارسد و ما بچه های انجمن شعرقطب با جمع شدن در اقامتگاه بومگردی تهمینه، از شعرها، نثرها و نوشته های نو و کهنه مان برای هم بخوانیم.

امروز شنبه است. سی ویکم تیرماه و ما مهمان اجرای خوب خانم زینب ناصری، مجری توانمند برنامه هستیم.

«تا که پرسیدم زقلبم عشق چیست

درجوابم اینچنین گفت و گریست

 

لیلی و مجنون فقط افسانه اند

عشق در دست حسین بن علی است»

جلسۀ امروز با این ابیات عاشورایی آغاز می شود که مناسبت تمام با حال وهوای این ایام محرم دارد. به رسم هرجلسه آقای نجف زاده با غزل دیگری از حافظ آغاز می کنند. ابیات زیبای حافظ با صدای رسای ایشان در گوش تهمینه طنین انداز می شود:

 در راه عشق، وسوسۀ اهرمن بسی است

پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن...

 

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

همت در این عمل، طلب از می فروش کن»

اگرچه نوبت خسرو وشیرین نظامی است اما آقای موسوی اجرای چند شعرخوانی را به صلاح می دانند؛ بنابراین آقای صباغ زاده با 50 بیت آموزنده از بوستان سعدی پشت میکروفن قرار می گیرند. ابیات سعدی، ساده است و روان مانند آب و در عین حال، محکم، منسجم و اندیشیده. سعدی دراین حکایت منظوم، موضوع «قضاوت» را مطرح کرده است. موضوعی که درفضای مجازی امروز، بسیار عنوان می شود و ما عکس نوشته های زیادی را با مضمون «یکدیگر را قضاوت نکنیم» در کانال های مختلف می خوانیم. سعدی با ارائۀ شاهد مثال های گوناگون، ما را به این ضرب المثل  شیرین فارسی رهنمون می سازد که می گوید: «درِ دروازه را می شود بست، درِ دهان مردم را، نه»:

«کس از دست جور زبان ها نرست

اگر خودنمای است و گر حق پرست...

 

رهایی نیابد کس از دست کس

گرفتار را چاره صبر است و بس»

دیگر نوبت خسرو و شیرین حکیم نظامی گنجویست داستانی عاشقانه و دلکش از عهد باستان با توضیحات شیوای آقای موسوی. داستانی که هیجانات عاشقانه اش را در هفته های پیشین، پشت سر گذاشته و اکنون به مرحلۀ پیری، پندآموزی و پدرکشی رسیده است. دراین قسمت، معشوقۀ خسروپرویز (شیرین) پس از آن که او را به کسب علم و رعیت نوازی دعوت می کند، لزوم پذیرش شاه از سوی مردم را یادآور می گردد:

«زمین بوسید شیرین کای خداوند!

ز رامش، سوی دانش کوش یک چند...

 

جهان سوزی بس است و جال سازی

تو را بِه، گر رعیت را نوازی...

 

خلایق را چو نیکوخواه گردد      

به اِجماع خلایق، شاه گردد

مصراع «به اجماع خلایق، شاه گردد» یادآور اندیشۀ «انتخاب شاه از سوی مردم» است. باوری که قرن ها بعد با انقلاب مشروطه وارد فضای سیاسی، اجتماعی و ادبی ایران شد و کشمکش های میان مستبدان و آزادیخواهان برای تحقق این آرمان، حوادث خونبار زیادی را در تاریخ ایران رقم زد.

در ادامۀ داستان، خسرو به مشورت با «بزرگ امید» می پردازد تا خواستۀ شیرین را جامۀ عمل بپوشاند. او پس از سؤالات بی پاسخ فلسفی و اندرزهای حکیمانۀ بزرگ امید، دربارۀ دین نوظهور اسلام و همچنین فرزند ناخلفش، شیرویه، پرسش هایی مطرح می کند. بزرگ امید، خسرو را به سازش با هردو دعوت می نماید و برحقانیت نبوت حضرت محمد (ص) صحّه می گذارد:

«مکن بازی، شَها  با دین تازی

که دین، حق است و با حق نیست بازی»

خسرو و شیرین به قسمت غم انگیز خود می رسد. خسرویِ پیر از سلطنت خلع می گردد. شیرویه به جای پدر می نشیند و برای رسیدن به خواستۀ شومش، شبانگاهان جگرگاه پدر را می شکافد و نهانی، پیغامی عاشقانه برای معشوق می فرستد. شیرین برمی آشوبد و داستان تا هفتۀ آینده ناتمام می ماند.

شعرخوانی ها:

بخش شعرخوانی با آقای یپرم آغاز می شود. ایشان چند شعر عاشقانه می خوانند که بعضی ابیاتش برایم جالب است:

«ما سرنوشت مان، گرهش وا نمی شود

چون سرنوشت مشترکی را رقم زدیم»

تکرار واژۀ «سرنوشت» و قرار دادن «گره» برای سرنوشت، به زیبایی به کار رفته است اما تشبیه «معشوق» به «عنکبوت» دربیت زیر، غریب می نماید:

«آن باغ توت بر لب سرخت چه می کند؟

کِی می رسد به دست من، آن شاه توت من؟

 

وقتی دوباره دُور خودش را تنیده است

با تارهای نازک خود، عنکبوت من»

به نظر می رسد اگر سخن سرایی ایشان به گونه ای تنظیم شود که تعبیر «پیله و پروانه» را جایگزین «تاروعنکبوت» نمایند، شعرشان گیراتر و شاعرانه تر گردد.

نوبت آقای عباسی است. ایشان سخن را با ابراز تأسف عمیق از کشته شدن آخرین پادشاه قدرتمند ساسانی و شروع انحطاط شکوه ایرانی آغاز می کنند و پس از توضیحاتی که دربارۀ قالب شعر می دهند، سروده شان را برایمان می خوانند. از میان ابیات ایشان مراعات النظیر «شاه و وزیر» در بیت:

«غم مخور، کاین وزیر نالایق

روزی ازچشم شاه می افتد»

اندیشه های سیاسی و شاه و وزیر های نالایق گذشته را در ذهنم تقویت می نماید. البته تعبیر زیبای «پلنگ و ماه» هم که پیش از این در شعرفارسی سابقه داشته، در غزل آقای عباسی خودنمایی می کند:

 «صخره صخره، قدم قدم دارم

به تو نزدیک می شوم ای ماه

گرچه آه، این پلنگ مست امشب

از لب پرتگاه می افتد»

پس از آقای عباسی، آقایان اعتقادی، دکترعلمداران و معین جلالی شعرخوانی می کنند. آقای جلالی، شعری از دیوان منوچهری را برگزیده اند با موضوع «شمع» و مدح عنصری، شاعر مداح دربار محمود غزنوی. اشعار آقای اعتقادی و علمداران، آئینی است؛ در وصف واقعۀ کربلا. استاد علمداران ضمن تذکر شیوۀ صحیح عزاداری و داشتن رفتار حسینی، ابتدا سروده ای از «حسامی محولاتی» می خوانند که غزل معروف حافظ را تضمین کرده است:

«شَه لب تشنگان می گفت زیر تیغ قاتل ها

 اَلا یا ایهاالساقی، اَدِر کأساً و ناوِلها

 

به غیراز شاه مظلومان، نبینی عاشقی صادق

که عشق، آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها...»

و سپس غزلی از «عمان سامانی» با موضوع «گفتگوی امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) درصحرای کربلا»ارائه می دهند. از این غزل، مصراع ««زن مگو، مرد آفرین روزگار» عجیب بر دلم می نشیند.

ادامۀ شعرخوانی ها:

از خوبی های برگزاری جلسات شعرقطب در بومگردی تهمینه، چای های خوش عطر و طعمی است که آقای کرمانی، مدیریت محترم اقامگاه، در ساغر جانمان می ریزند. باید باشید تا دریابید نوشیدن چای در فنجان های سفالی و در فضای سنتی اما صمیمی و با صفای تهمینه چه لذتی دارد؛ مخصوصاً زمانی که بادها می وزند و شاخه ها درهیاهوی شاد بچه ها می رقصند.

می رویم سراغ ادامۀ شعرخوانی ها با حضور سرکار خانم ریحانه صباغی، از شاعران نوجوان کانون پرورش فکری، آقای محسن نوروزی که عبارت «گرگ باران دیده» درشعرشان بحث برانگیز می شود و آقای احمد حسن زاده. شعر ایشان برای خود داستانی دارد. آن را تحت تأثیر ویدئویی از مناظر زیبا و گردشگری سروده اند و با درآمیختن احساساتشان، نام شهرها و مناطق مختلف را چاشنی شعرشان نموده اند:

 «مقصدم ابرهای بارانی

بی تو در کوچه های تهرانم

 

کهنه ام مثل چارچوب زمان

کهنه چون ارگ گنجعلی خانَم...

 

تن رودم که زخمی سنگم

چون دماوند، خفته درخاکم

 

کشوری در میان چشمانت

نیمه فعال مثل تفتانم»

بیت آخر توجهم را جلب می کند. شاید به خاطرکلمۀ «کشور» که درمصراع اول، شاعر، خودش را به آن شباهت کرده. شاید به خاطر «تفتان» و مراعات النظیرش با «نیمه فعال» و تبادر واژۀ «آتشفشان» به ذهن و شاید برای پارادوکس مفهومی موجود درمصراع اول: (قرارگرفتن کشوری وسیع در محدودۀ تنگ دوچشم).

آخرین نفرات:

خورشید درحال غروب است اما شعرخوانی ها همچنان ادامه دارد. تهمینه کرمانی به دعوت خانم ناصری از راه می رسد و مانند هفتۀ گذشته شعری از «هما میرافشار» می خواند. با نام «سنگ صبور» و از کتاب «گلپونه ها». آقای رضا حسینی از بالا و پایین های زندگی می گویند. آقای یدااللهی، روحیات یک شاعر افسرده را توصیف می کنند و مهندس جهانشیری با غزل آئینی خود به حقیقت عشق اشاره می نمایند:

«حاصل عشق به جز بی سروسامانی نیست

عشق، آن کهنه حدیثی است که تاوان دارد»

از دیگر شاعرانی که امروز شعر آئینی آورده اند، خانم فرامرزی نژاد هستند. پس از ایشان خانم قربانی یکی از سروده های «ناظم حکمت» با موضوع «کودکان جنگ» را می خوانند و سپس آقای خاکشور، شعری طولانی با ابیات:

«من از حقیقت این روشنی خبر دارم

و من که غرق تب و ترس و وحشتم هرشب

نه نور بوده برایم نه شوق بینایی»

تقدیم می کنند.

آخرین سخن سرای امروز تهمینه، آقای محمود شریفی هستند. ایشان سروده ای نیمایی با درون مایه های فلسفی-اجتماعی به همراه دارند. در شعر ایشان دغدغه های ذهنی انسان امروزی مطرح است و کلمات دنیای مدرن مانند «ربات» و «بات» به مختصات زبانی شعرشان راه یافته است. درمجموع، شعر آقای شریفی، شعر خوبی بود که دیر خوانده شد. درلحظات پایانی جلسه. زمانی که هوا تاریک می شود و همه به رفتن می اندیشند. حتی من هم که تا این لحظه فایل صوتی جلسه را برای نوشتن گزارش گوش می دهم، آنقدر خسته ام که دیگر نای نوشتن ندارم و به ذکر ابیات پایانی شعر ایشان اکتفا می کنم:

«شاید این پایان ما

بانگی از آغاز رویای تو باشد ای خدا

تا کدامین نوخدا

با کدامین نوع سلاح

درکدامین طُرفه جنگ

ناگهان بانگی برآید: بینگ بَنگ»

پایان جلسه:

خانم ناصری، اجرای خوبشان را با خواندن یکی از رباعی های زیبای دیوان شمس به پایان می برند و من هم با نوشتن یکی از خوانش های عاشورایی ایشان در پایان گزارشم، دفتر جلسه ی شعر امروز قطب را می بندم:

«باز درجان جهان، یکسره غوغاست حسین

این چه شوری است که از یاد تو برپاست حسین

این چه رازی است که صد شعله فرو مُرد و هنوز

روشن از داغ تو، ظلمت کدۀ ماست حسین»

به قلم: نسرین زبردست

ایینستاگرام zebardastnasrin

 

عکس هایی از اقامتگاه بومگردی تهمینه

و جلسۀ انجمن شعرقطب

تربت حیدریه

 

  • نسرین زبردست

بهاره، بهاره، واااااای

نسرین زبردست | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ | ۰ نظر

ذ

سال ها پیش که ادبیات پنجم ابتدایی را درکنار سایرکلاس ها به طورتخصصی تدریس می کردم، دانش آموز زرنگ اما بی انضباطی به نام بهاره داشتم که هرچقدر درسخوان وباهوش بود همان قدرهم بی نظم و سربه هوا هم بود. 

روزی نبود که این بهاره به کلاس بیاید و یک چیزی را نیاورده باشد. یا کتاب فارسی نمی آورد یا دفتر انشا یا دفترمشق و یا کتاب نگارش. وقتی هم برایش منفی می گذاشتم، ناراحت می شد و با اخم و تخم به لیست بلند بالای منفی هایش نگاه می کرد و حسابی مرا حرص می داد .

روزها گذشت تا اینکه یک بار به محض ورود به کلاس، دیدم بهاره سرش را روی میز گذاشته و های های گریه می کند. حرصم گرفت و با خودم گفتم: «خدای من، باز معلوم نیست چیو نیاورده».

با ناراحتی نشستم و به بهاره گفتم: چی شده؟ باز چی نیاوردی؟

یکی از بچه‌ها گفت: خانوم، این دفعه دیگه هیچکدوم از کتاباشو نیاورده.

صدای گریه ی بهاره بلند و بلندتر شد.

باعصبانیت و تعجب پرسیدم: مگه میشه؟

بهاره با تکان دادن سر، حرف دوستش را تأیید کرد.

حسابی کفری شده بودم بخصوص که آن روز با آنها علاوه بر فارسی، انشا هم داشتم و قرار بود نگارش درس جدید را هم جواب بدهیم.

از بهاره پرسیدم: یعنی تو امروز از زنگ اول همینطور داری یه ریز اشک می ریزی و به هرمعلمی میگی کتاب، دفتر نیاوردی؟ خُب مگه کیفت سبک نبود که بفهمی؟

یکی ازبچه ها گفت: خانوم، از دیروز ریاضی و علوم تو کیفش بوده اما درس شما رو نیاورده.

داشتم کم کم ماجرا را می فهمیدم.

- من دیروز با شما کلاس نداشتم. بهاره هم کیفشو دیشب آماده نکرده. صبح همینجوری برداشتش اومده مدرسه. درسته؟

- بله خانوم.

هرچند آن لحظه هم عصبانی بودم و هم دلم برای بهاره می سوخت اما دراوج ناراحتی ناگهان به یاد روزی افتادم که کلاس دوم راهنمایی بودم و به خاطر مراسمی که قرار بود در مدرسه برگزار شود و چیزهایی که گفته بودند به همراه ببریم، کلاً فراموش کردم کیفم را با خودم به مدرسه ببرم.

پیش خود گفتم: «خودتو چی میگی؟ حالا این کتاباشو نیاورده، تو چی که کیف نبرده بودی» و بعد یادم آمد که آن روز با این که هیچ معلمی دعوایم نکرد و چیزی هم به من نگفت اما خیلی به من سخت گذشت.

از بهاره خواستم دست و صورتش را بشوید و دیگر گریه نکند. وقتی به کلاس آمد، گفتم: «ببین، امروز فقط به تو سخت میگذره. چون من وهمۀ بچه ها کتاب داریم. تو که کتاب، دفترت نیست خودت احساس شرمندگی می کنی و اذیت میشی. سعی کن ازاین به بعد هرشب قبل خواب، کیفت رو آماده کنی تا خودت راحت باشی».

بهاره باخجالت سرش را پایین انداخت و بعد از آن کم کم بی انضباطی هایش را کنارگذاشت. من هم دیگردرجلسات ارتباط اولیا از بی نظمی های او نمی نالیدم و با خوشحالی به مادرش می گفتم: «بهاره خیلی خوب شده هم زرنگه و هم باانضباط».

حالا هروقت چهرۀ بهاره درمقابل چشمانم پدیدار می شود و یا گهگاه مادرش را در کوچه و خیابان می بینم، این خاطره و نیز خاطره ی صدها بی انضباطی دیگرش در ذهنم تکرار می شود و بی اختیار در درونم فریاد می زنم: «بهاره، بهاره، وااااااااااااااای!»

نسرین زبردست

اینستاگرام

zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

ساعت 45میلیونی

نسرین زبردست | چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۵۷ ب.ظ | ۰ نظر

ساعت حدود ۴بعدازظهر بود که زنگ گوشی ام به صدا درآمد. خواب آلود نگاهی به صفحۀ موبایلم انداختم و جواب دادم: «بله»

 خانمی آن سوی خط پس از سلام و احوالپرسی با خوشرویی گفت: «شما در تراکنش های بانکی، برنده ی یک ساعت به ارزش ۴۵میلیون تومان شدین. آدرس و مشخصات کامل تونو بگین تا طی 7 یا 10 روز کاری براتون ارسال کنیم».

همان طور که صحبت می کرد از خودم پرسیدم: «کدوم تراکنش بانکی؟»

بعد به یاد رسید خریدهای اینترنتی افتادم که شماره ی تراکنش داشت و به ایمیلم فرستاده می شد. بنابراین آدرس و مشخصاتم را دادم و فقط حواسم بود شماره کارت و اطلاعاتی از این دست را در اختیارش نگذارم. 

وقتی نوشتن مشخصاتم تمام شد، آن خانم ادامه داد: «هر زمان بسته به دست تون رسید مبلغ ۲۸۵ هزار تومن به مأمور پست بپردازید».

با تعجب پرسیدم: "مگه نمیگین من برنده شدم؟"

- بله شما برنده شدین.

- پس اگه برنده شدم چرا باید پول بدم؟

- خب شما ساعت رو برنده شدین اما این ساعت، کارتی داره که قیمتش ۲۸۵ تومنه. اگه بخواین همین کارتو از بیرون بخرین، باید حداقل یک میلیون تومن بپردازین.

-با خودم فکر کردم: «من که اصلاً ساعت لازم ندارم و چرا باید پول به ساعتی بدم که حتی عکسشو ندیدم و هیچ اطلاعی از مشخصاتش ندارم». بنابراین گفتم: «خب پس اگه اینطوریه نمیخواد بفرستین».

با شنیدن این حرف، ناراحت شد. لحن کلامش تغییر کرد و با صدایی که عصبانیت در آن موج می زد گفت: «باشه اصلاً نمی فرستیم» و گوشی را چنان محکم گذاشت که صدایش چند ثانیه ای در گوشم پیچید.

گفتگوی ما تمام شد. موبایل را کنارم گذاشتم و برای لحظاتی به فکر فرو رفتم. از خودم می پرسیدم: «واقعاً این چجور هدیه دادنه؟ اگه اون خانوم راست میگه و ساعت، هدیه است پس چرا میخواد پول بگیره؟ اگه هم اونقدر سخاوتمنده که 45میلیون کادو بده دیگه اون 285 تومن واسش رقمی نیست که درخواست کنه».

بعد این موضوع به ذهنم خطور کرد که شاید این روش هم یک شگرد ماهرانۀ دیگر است برای فروش غیرمستقیم محصولاتشان. شاید قیمت واقعی آن ساعت، بیشتر از 285 تومان نیست و شاید مسائلی همچون برنده شدن در قرعه کشی و کارت همراه ساعت هم فقط بهانه ای باشد برای فروش زیرکانۀ آن و نقد کردن هزینه هایش.

به قلم: نسرین زبردست

اینستاگرام zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

فرفرکه مال کودکه

نسرین زبردست | شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۴۴ ق.ظ | ۰ نظر

ferfereh

    یادی از کودکی هایم

در همسایگی منزل ما مغازۀ لبنیاتی بود که صاحب آن را «حسن آقا« صدا می زدیم. حسن آقا پسری داشت به نام «میثم» که فرفره های کاغذی درست می کرد و تابستان ها جلوی مغازۀ پدرش می فروخت و برای جذب مشتری با صدای بلند می خواند:

«فرفرکه

مال کودکه

هرکی نخره

مارمولکه»

یک روز صبح که من و ناهید و محبوبه در حیاط خانۀ آبی مان سرگرم بازی بودیم با شنیدن صدای میثم، به یکدیگرگفتیم: «بچه ها، بیاین میثم رو اذیت کنیم». با این فکر، اسباب بازی هایمان را کنار باغچه رها کردیم و در اتاق نشیمن، لب پنجره نشستیم و پس از آن که میثم شعرش را خواند، سه تایی فریاد زدیم:

«فرفرکه

مال کودکه

هرکی بخره

مارمولکه»

سپس شروع کردیم به خندیدن.

چند بار که از تکرار این کارمان گذشت، زنگ در به صدا درآمد.

بدو پشت دیوار کنار پنجره قایم شدیم و به هم گفتیم: «هیس! بچه ها! حتماً میثمه».

اتفاقاً صدای میثم بود که به مادرم می گفت: «این بچه هاتونو دعوا کنین. همۀ مشتریامو پروندن»

حالا بماند که مشتری چندانی هم نداشت اما فرفره های او و شعرش، خاطرۀ این شیطنت کودکانه را در ذهنم زنده نگاه داشت به طوری که هنوز هم هرگاه به عکس های رنگ و رو رفتۀ آن روزها می نگرم وخودم و ناهید و محبوبه را کنار هم می بینم، صدای میثم درگوشم می پیچید که می خواند: «فرفرکه، مال کودکه، هرکی نخره، مارمولکه».

 

به قلم: نسرین زبردست

اینستاگرام @zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

مرورنویسی بر کتاب

نسرین زبردست | شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۵۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

«چگونه مرور کتاب بنویسیم؟» نام اثری از «برد هوپر» (Brad Hooper)، ویراستار و مرورنویس آمریکایی است که سال ها کار مرورنویسی و ویراستاری کتاب را برای مجله ی «بوک لیست» انجام می داد. این مجله به طور تختصصی به مرور نویسی کتاب اختصاص داشت و توسط انجمن کتابداری ایالات متحده در شیکاگو منتشر می شد. به گفته ی هوپر در آن زمان آموزش های تخصصی برای این شغل وجود نداشت و از او و دیگر همکارانش به عنوان کارمندان تمام وقت انتظار می رفت همه چیزدان هایی باسواد باشند و بتوانند هر کتابی با هرموضوعی را مطالعه کرده و ارزیابی خود از آن را در قالب مروری کوتاه یا بلند برای انتشار در اختیار مجله ی بوک لیست قرار دهند تا علاقه مندان کتاب از طریق نوشته های آنان با موضوع، محتوا و کیفیت کتاب های تازه منتشر شده یا در دست چاپ آشنا شوند

با گذشت زمان، حرفه ی مرورنویسی در آمریکا دستخوش تحولاتی شد اما برد هوپر با ارتقای مهارت هایش توانست جایگاهش را این بار به عنوان یک ویراستار حفظ نماید و در نهایت به ریاست بخش کتاب های بزرگسالان مجله ی بوک لیست منصوب گردد. از این پس از وی درخواست می شد تا دانسته هایش در مرورنویسی را بخصوص به کتابداران تازه کار انتقال دهد و او با برگزاری کارگاه های آموزشی در کتابخانه های ایالات متحده و ایراد سخنرانی های متعدد نه تنها به آموزش نسل های جوان تر پرداخت بلکه با انتشار آنها در قالب کتابی با عنوان «چگونه مرور کتاب بنویسیم؟» تجربیات خود در مرورنویسی را به عموم علاقه مندان منتقل ساخت..

 

خلاصه ای از مطالب کتاب «چگونه مرور کتاب بنویسیم؟»

نویسنده دراین کتاب به طورکلی، موضوع مرورنویسی و مباحث مربوط به آن را مورد بررسی قرار داده است. براساس آنچه از نوشته های هوپر در قسمت های مختلف کتاب برمی آید مرور، نوشته ای است که توضیحاتی کلی درباره ی موضوع، محتوا و کیفیت کتاب ارائه می دهد و چه کوتاه باشد (175کلمه) و چه بلند (500کلمه) باید به دو سؤال اساسی درباره ی کتاب پاسخ دهد. این دو سؤال عبارتند از:

1 کتاب درباره ی چیست؟

2 کتاب تا چه حد خوب است؟

در پاسخ به پرسش اول، مرورنویس موظف است اطلاعاتی درباره ی موضوع و محتوای کتاب بیان دارد و در بخش دوم علاوه بر بررسی نثر نویسنده به مقایسه ی کتاب موردنظر با سایر آثار منتشر شده در همان حوزه بپردازد و جایگاه آن را در میان کتاب های مشابه خود مشخص نماید.

موضوع مرتبط دیگر با مرورنویسی که دراین کتاب آمده است، تفاوت مرور با نقد و گزارمان می باشد. هوپر تفاوت مرور و گزارمان را در طول این دو نوشته می داند. به این معنا که گزارمان، نوشته ایست به مراتب کوتاه تر از مرور و تلاش می کند در حد 25 تا 50 کلمه به همان سوالات مطرح در مرور؛ یعنی کتاب درباره ی چیست و تا چه حد خوب است؟ پاسخ دهد. براین اساس، گزارمان، نوشته ای کوتاه تر از مرور می باشد و به صورت موجز و مختصر به معرفی کتاب و تبیین مطالب آن برای مخاطبان می پردازد. به گفته ی هوپر «اگر مرور، طعمی از کتاب را عرضه می کند، گزارمان فقط بویی از آن را به ارمغان می آورد». (ص 121).

برخلاف گزارمان، نقدها تفاوت های عمیق تری با مرور دارند؛ در حالی که مرورها تلاش می کنند نمایی کلی از کتاب باتوجه به موضوع، محتوا و کیفیت آن عرضه کنند، نقدها در پی آنند که با تمرکز بر روی یک موضوع یا جنبه ای خاص از یک اثر، آن را به طور دقیق بررسی نمایند.. تفاوت دیگر در این است. که مرورها درباره ی آثاری نوشته می شوند که یا هنوز چاپ نشده اند و قرار است در آینده ای نزدیک منتشر شوند و یا به تازگی روانه ی بازار شده اند. پس موضوع مورد مطالعه در مرورها همیشه تازه های نشر یا در دست انتشار است؛ حال آن که نقد ها ممکن است درباره ی کتاب هایی نوشته شوند که سال ها از انتشار آنها می گذرد.

تفاوت سوم از بُعد مخاطبان است. مخاطبان نقد معمولاً محققان و خوانندگان جدی هستند که می خوهند به عمق یک موضوع پی ببرند اما مخاطبان مرور یا کتابداران و کتاب فروشانی هستندکه صرفاً قصد تهیه ی کتابی خوب برای فروش و یا توسعه ی کتابخانه ی خود را دارند و در هر دو حال ممکن است اثر خریداری شده را مطالعه نکنند و یا عموم مردم هستند که هرچند اهل مطالعه اند اما جدیت و اهداف یک محقق در حین مطالعه هرگز برای آنان مطرح نیست. تفاوت بعدی مخاطبان مرور و نقد در این است که مخاطبان مرور، اطلاعی از موضوع کتاب ندارند و توسط مرورنویس با محتوای آن آشنا می شوند حال آن که خوانندگان نقد، ممکن است اثر مورد انتقاد را قبلا خوانده و با موضوع آن کاملاً آشنا باشند.

از نقد و گزارمان که بگذریم، نوبت می رسد به مبحث اتواع مرور. براساس نوشته های هوپر، مرورها را می توان به دو دسته تقسیم کرد.: مرورهای قبل از انتشار و مرورهای بعد از انتشار.

مرورهای قبل از انتشار مرورهایی هستند که بنا به درخواست ناشران برای کتاب هایی نوشته می شوند که هنوز منتشر نشده اند اما به زودی انتشار خواهند یافت.. این مرورها از طریق رسانه های اختصاصی در اختیار خوانندگان قرار می گیرند و مخاطبان آنها معمولاً کتابداران و کتاب فروشانی هستند که می خواهند قبل از دیگران و پیش از انتشار تازه ترین کتاب ها از موضوع، محتوا و کیفیت آثار در دست چاپ مطلع شوند و موارد مورد نظرشان را در سبد خرید خود جای دهند.

مروهای بعد از انتشار یا همزمان با انتشارکتاب نیز مرورهایی می باشند که برای کتاب های تازه منتشر شده نوشته می شوند و از طریق مجلات مرتبط در اختیار عموم قرار  می گیرد تا مردم با راهنمایی آنها دریابند در حوزه ی مورد نظرشان چه کتااب های جدیدی منتشر شده و باتوجه به نمای کلی ارائه شده از کتاب آیا بهتر است آن را بخرند یا از کتابخانه امانت بگیرند.

از دیگر بخش های کتاب چگونه مرور کتاب بنویسیم، مواردی مانند «مرور خوب چه ویژگی هایی دارد؟»، «مرورنویس خوب چه ویژگی هایی دارد؟»، «برگزاری کارگاه های مرورتویسی»، «نوشتن مرور کتاب گویا» و... را می توان نام برد که برد هوپر در شرح هر یک به ذکر نکات مورد نظر خود پرداخته و در پایان نیز لیستی از مرورنویسان مورد علاقه اش را همراه با توضیحاتی درباره ی هرکدام ارائه می دهد.

 

نویسنده: نسرین زبردست

 اینستاگرام

zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

رازهای موفقیت با برایان تریسی

نسرین زبردست | سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۳۷ ب.ظ | ۰ نظر

raz

کتاب «قورباغه ات را قورت بده» اثر «برایان تریسی»، نویسندۀ مطرح کانادایی است که تا کنون آثار مختلفی از وی در حوزۀ خودباوری منتشر شده است وی در این کتاب به موضوع موفقیت در زمینۀ کسب و کار می پردازد و می کوشد قوانین دستیابی به این مهم و نتیجه گیری بهتر در مدت زمانی کوتاه تر را بر مبنای تجارب شخصی اش شرح دهد.

آنچه در ادامه می آید، چکیده ای از مطالب کتاب مذکور ااست که با توجه به محتوای درخور تأمل آن فراهم آورده و و با شما همراهان ارجمند به اشتراک می گذارم.

 

بااحترام نسرین زبردست

 

  1. - تعیین هدف؛ یعنی مشخص نمودن چیزی که به گفتۀ «ناپلئون هیل» شخص می خواهد و به شدت تمایل دارد به آن برسد. (ص21)
  2. - برنامه ریزی و اولویت بندی کارها با استفاده از قانون ABCDE : براساس این قانون، ابتدا کارهایی را که باید انجام دهید، بر روی کاعذ می نویسید سپس آنها را براساس میزان اهمیتی شان با حروف A,B,C,D,E  و... اولویت بندی می کنید حال با مشخص شدن کار A  که مهمترین کار است، اقدام به انجام آن می کنید.
  3. قانوان 80-20: این قانون می گوید: 80 درصد وقت خود را صرف انجام 20درصد از اموری کنید که حائز بیشترین درصد اهمیت اند و در صدر لیست قرار می گیرند،
  4. - ساده سازی کارها: ابتدا یک کار یا پروژۀ بزرگ را به بخش های کوچکتری تقسیم نمایید سپس هر بخش از آن را در بازۀ زمانی مشخص و براساس اولویتی که دارد، انجام دهید تا به مرور تمام شود.
  5. زمان بندی: مشخص کنید هر بخش از کارتان را در چه ساعتی از شبانه روز یا چه تاریخی از تقویم می خواهید انجام دهید. همواره باید بهترین وقت روزتان را به انجام مهمترین کارتان اختصاص دهید. مقصود از بهترین وقت شبانه روز، زمانی است که شما در آن موقع از انرژی و حوصلۀ بیشتری برخوردارید و عواملی همچون خستگی، گرسنگی، خواب آلودگی و... که از موانع بازدهی مثبت هستند در شما راه ندارد.
  6. آماده سازی امکانات مورد نیاز: قبل از شروع هر کاری، تمام لوازم مورد نیاز خود را فراهم کنید و روی میز کارتان بچینید یا در دسترس قرار دهید. هرچه محیط اطراف شما تمیزتر و منظم تر باشد، انگیزۀ درونی بیشتری برای ادامه دادن خواهید داشت.
  7. - خودتان را ارتقا دهید: دانش ها و تخصص های لازم در ارتباط با حورۀ کاری تان را بیاموزید. اگر مهارت های تان را به روز نکنید، به زودی کنار گذاشته خواهید شد. به عبارت ساده تر،«به یک دانشجوی مادام العمر در حوزۀ کاری خود بدل شوید. دوران مدرسه هیچ گاه برای حرفه ای ها تمام نمی شود». (ص62).
  8. تمرکز: بیشترین وقت و انرژی خود را بر روی کاری متمرکز کنید که بیشترین نتیجه را برای تان به ارمغان می آورد همان طور که «اوریسون سوئیت ماردن» می گوید: «هر انسان بزرگی هر فرد موفقی متناسب با موفقیتی که به دست آورده است، قدرت های خود را در یک کانال محدود نموده و سوق داده است». (ص37).
  9. بهره مندی از تخصص دیگران: کاری را که خود در انجام آن ماهر هستید به عهده بگیرید و سایر مسئولیت ها را به افراد متخصص در هر حوزه بسپارید.
  10. - استعدادیابی: فعالیت مورد علاقۀ خود را با تمرکز بر روی استعداد خاص تان شناسایی کنید این فعالیت همان است که شما در مقایسه با دیگران آن را بهتر انجام می دهید. در انجام آن، توانایی بیشتری دارید و نه تنها از پرداختن به آن لذت می برید بلکه با ارائه اش مورد تحسین دیگران واقع  شده و آنها را تحت تأثیر قرار می دهید
  11. شناسایی و رفع موانع: چه عواملی شما را عقب نگه داشته و از سرعت تان برای رسیدن به هدف می کاهد؟ شما باید این موانع را شناسایی و برطرف نمایید.
  12. مسئولیت پذیری: همیشه مسئولیت انجام کارهای تان را به عهده بگیرید و منتظر نباشید کسی کار شما را برای تان انجام دهد. شخصاً اقدام به انجام آن کنید.
  13. اضطرار :  با ایجاد یک حس اضظرار درونی درخود، خودتان را از درون وادار به انجام کارهای مورد نظرکنید.
  14. تشویق: خودتان بزرگترین مشوق خودتان باشید و هموازه با نگرش و جملات مثبت در خود، انگیزه و انرژی مضاعف ایجاد کنید. هرگز اجازه ندهید وقایع روزمره ی زندگی، روحیه تان را خراب کند و بدانید «خوش بینی مهم ترین خصوصیتی است که می توانید برای کامیابی شخصی و حرفه ای در خود ایجاد کنید». (ص86).

 

اینستاگرام

zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

کودکی هایم

نسرین زبردست | جمعه, ۹ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر

koodakiha

اولین پیوند من و کتاب بازمی گردد به روزهای خوش کودکی ام. روزهایی که اگرچه به سرعت برق و بادگذشت و از صفحه ی روزگار محو گردید اما تصاویر جسته و گریخته ی آن همچنان در آلبوم ذهنم باقی مانده است و من گاه و بیگاه خاطرات رنگ و رو باخته ی آن روزها را از پشت پرده ی نمناک اشک ها و لبخندها به نظاره می نشینم. روزهایی که من و خانواده ام در خانه ای بزرگ با نمای آجری و حیاطی وسیع زندگی می کردیم و به علت  کثرت رنگ های آبی به کار رفته در آن، نامش را «خانه ی آبی» گذاشته بودیم و امروزه در تداول های عامیانه از آن با نام «خونه آبیه» یاد می کنیم.

حیاط خانه ی ما حوضی به رنگ آبی در وسط و دو باغچه ی بزرگ و کوچک در اطرافش داشت که درختان سیب، توت، گلابی و سپیدارش صبح و شام شاهد بازی و هیاهوی من و همبازی هایم بودند. آن روزها درست درهمین خانه و زیر آسمان آبی همین حیاط بود که پدرم علاوه بر عروسک واسباب بازی؛ کتاب و لوازم التحریر هم برای ما می خرید و من هرگاه از گِل بازی در باغچه، دوچرخه سواری و تاب بازی بر شاخه های درختان فراغت می یافتم، کتاب هایم را ورق می زدم و به قصه های شان از ضبط صوت گوش فرا می دادم. آن زمان  در تفکرات فصل کوتاه کودکی ام باور کردم، قرار گرفتن کتاب در کنار عروسک و اسباب بازی یعنی این که کتاب هم مثل عروسک و اسباب بازی مهم است و بعدها در بهار جوانی ام ایمان آوردم نهال ارتباط با کتاب را برای یک انسان باید در باغچه ی کوچک کودکی هایش کاشت. کاری که علاوه بر پدرم پدید آورندگان ادبیات کودک از دیرباز برای فرزندان این سرزمین انجام داده اند و قلباً سپاسگزار زحمات آنان هستم؛ بخصوص شاعران، نویسندگان و اهل قلمی که می توانند معجون گوارای اندیشه را با احساس و صورت های رنگارنگ خیال درآمیزند و ساغر ذهن انسان را با کلمات برگزیده و بیانی فصیح، لبریز از آگاهی کنند.

علاوه بر کتاب، تابلوی دیگری که از لحظات گریزپای کودکی ام همچنان بر طاقچه های اتاق فکرم خودنمایی می کند، همبازی هایم هستند. همبازی هایی که برخی از آنها حقیقی و برخی دیگر، ساخته ی خیال من بودند. خواهر، برادر و دختردایی ام، محبوبه، که در همسایگی ما زندگی می کردند و به منزل یکدیگر رفت و آمد داشتیم، همبازی های واقعی من بودند. محبوبه خواهری داشت به نام مریم (مهدخت) که دختری بسیار خلاق و مبتکر بود و نقاشی های بینظیری می کشید. از خاطراتی که از مریم دارم این است که گاه با برادرش، ابراهیم برای ما نمایش سایه ها اجرا می کرد و یک بارهم کاردستی تلویزیون ساخته بود و نقاشی هایی را که کار خودش بود مثل یک کارتون تلویزیونی برای ما به اجرا گذشت. مریم هرتصویری را که می آورد، داستانی از خیال خود برای آن می گفت و صدایش را متناسب با شخصیت های داستان تغییر می داد. از آنجا که داستان های مریم و نمایش های او و ابراهیم همیشه جنبه ی طنز و سرگرمی داشتند و ما بچه ها از ته دل می خندیدیم، از خاطرات به یادماندنی کودکی هایم به شمار می روند.

اما همبازی های غیر واقعی من، سه موجود خیالی بودند که اگرچه وجود خارجی نداشتند و نمی دانم چگونه و از چه زمانی به دنیای تخیالات من قدم گذاشتند اما حضور رویایی شان و حس ریاست طلبی که من در درونم نسبت به آنها احساس می کردم، موجب شد علاوه بر سخن گفتن، بازی و قهر و آشتی با آنها، عقده های کودکانه ام را نثارشان کنم و هرگاه کسی یا موضوعی موجب ناراحتی ام می شد، با درمیان گذاشتن با آنان یا بی بهانه دعوا کردن شان خود را آرام نمایم.

با این حال، این حضور رویایی مانندیگر جلوه های ناپایدارکودکی، تداوم چندانی نیافت و دوستان خیالی ام که آنها را آقُلِه، جَب جَب و نُمنُمقی صدا می زدم با ورود من به سال اول ابتدایی، کم کم در عالم تخیلاتم رنگ باختند؛ درست مثل عروسک ها، اسباب بازی ها و کتاب قصه هایی که همگی خط خطی، خراب و پاره پاره شدند و امروز، تنها خاطره ای از آنها در چارچوب تصاویری مبهم بر دیواره های سپید ذهنم بر جای مانده است. تصاویری که با لبخندی بر لب و نگاهی پرامید، مرا برای ورود به روزهای پرالتهاب و سرنوشت ساز نوجوانی بدرقه کردند و هنوز هم گاه و بیگاه صدای پای کودکی هایم را از دل آنها به وضوح می شنوم.

 

نویسنده: نسرین زبردست

اینستاگرام  zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

آیدا

نسرین زبردست | شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۳ نظر

 

آن روز هم یکی از همان روزها بود؛ یکی از روزهای خاطره انگیز سال تحصیلی که ساعت 4بعدازظهر، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان در مدرسه داشتیم. با این که می دانستم بعضی از بچه ها سفارش کرده اند: «خانوم، به مامانا مون چیزی نگین» و مقصودشان این بود که در گفتگوهایم با والدین از شیطنت ها، بی انضباطی ها و خلاصه کم کاری ها و نمرات افتضاح شان سخنی به میان نیاورم با این حال، بازهم قبل از رفتن لیست نمرات و تکالیف را چک کردم تا حضور ذهن لازم برای گفتگو با اولیا را داشته باشم.

از میان اسامی بچه ها که ازنظر می گذراندم، نام یک نفر توجهم را به خود جلب کرد؛ «آیدا» دانش آموزی که اگرچه از شاگردان خوب کلاس به شمار می رفت اما چند وقتی می شد که حسابی به درِ تنبلی زده بود و وقتی برای پرسش کلاسی صدایش می کردم با خونسردی به دیوار کلاس لَم می داد، چشم در چشم من می دوخت و می گفت: «خانوم ما درس نخوندیم؛ چون مهمون داشتیم و من داشتم حیاطمونو جارو می زدم و به مامانم کمک می کردم. وقت نکردم درس بخونم. جلسه ی بعد از ما بپرسین.» اما جلسه ی بعد هم که نوبتش می شد، دقیقاً با همان حالت بی خیالی می گفت: «خانوم ما داشتیم ظرف می شستیم. حیاطمونم خیلی بزرگه، جارو می زدیم، وقت نکردیم درس بخونیم». چیزی به ساعت چهار نمانده بود. درحالی که وسایلم را جمع و جور می کردم و اسامی را به سرعت در کِلِیربوک می گذاشتم، زیر لب زمزمه کردم: «اینو حتماً به مامانش بگی که دیگه خیلی حسابش پُره. امتحانشم که بد گرفته. خجالت نمی کشه، همین طوری داره اُفت می کنه. واقعاً که»! با این فکر وخیال ها کیفم را برداشتم و به مدرسه رفتم.

جلسه هنوز شروع نشده بود. تعدادی از والدین در صندلی های زرد رنگ وسط سالن نشسته بودند. برخی هم پس از ورود و امضای لیست حضور در جای خود می نشستند و آنهایی که یکدیگر را می شناختند به صحبت با یکدیگر می پرداختند. مدتی گذشت، جلسه حالت رسمی یافت. ابتدا خانم مدیر و سپس سایر همکاران سخنرانی کردند و بعد نوبت به گفتگوی انفرادی با معلمان رسید. خوشبختانه مامان آیدا همان طور که انتظارش می رفت، آمده بود و جویای وضعیت درسی دخترش بود. کمی که اطرافم خلوت تر شد به سراغم آمد و گفت: «سلام خانوم زبردست، آیدای ما چه جوریه؟» سرم را بلند کردم و پس از احوال پرسی مختصر پاسخ دادم: «راستش جدیداً خیلی اُفت کرده».

با تعجب پرسید: «چطور؟»

-دوبار صداش زدم درس جواب بده، گفته: من درس نخوندم چون داشتم حیاطمونو جارو می زدم. حیاطمون خیلی بزرگه». یه بار دیگم گفته که داشته ظرف می شسته و در کارها به شما کمک می کرده به همین خاطر درس نخونده. امتحانی ام که جدیداً گرفتم خراب کرده، ببینید نمره شو، علتشو که پرسیدم، گفت: «مهمون داشتیم و من داشتم به مامانم کمک می کردم. ظرفا رو شستم، خونه رو جارو زدم.» و از این حرفا. بالأخره در جریان باشید که خیلی اُفت کرده.

صورت مامان آیدا درحال سرخ شدن بود و هرچه من بیشتر توضیح می دادم و دلایل آیدا را بیان می کردم، هاج وواج تر نگاهم می کرد و سرانجام وقتی حرف هایم تمام شد با حرص پرسید: «کی خانوم زبردست به من کمک می کرده؟ آیدای ما؟ آیدای ما به من کمک می کرده؟ آیدای ما ظرف می شسته؟ حیاطو جارو می زده؟»

-آره، خودش گفته

-آیدای ما ناهارشو می خوره، بشقابشو از روی میز برنمی داره بذاره تو ظرفشویی، یک نمکدون از رو میز جا به جا نمی کنه، بعد اون برای من ظرف می شسته، جارو می زده، مهمون داری می کرده، خب خانوم زبردست، حیاط ما بزرگ هست که هست اما مگه او جارو می زنه؟ من مهمون دارم که دارم، او اگه راست میگه بره تو اتاقش در رو ببنده، درسشو بخونه، نه این که تا آخر شب با بچه ها بازی کنه.» و خطاب به آیدا ادامه داد: «ای ظالم! ای ظالم!»

-نمیدونم والا، خودش این حرفا رو به من گفته.

-مرسی خانوم زبردست، خیلی ممنون. الان میرم خونه، خودم درستش می کنم. یه بار دیگه ازش درس بپرسین تا مثل بلبل براتون درس جواب بده.

ناراحتی مادر آیدا برای من قابل درک بود اما درهرحال، این موضوعی بود که او باید به عنوان یک مادر درجریان قرار می گرفت. با ایشان  خداحافظی کردم و فردای آن روز پس از ورود به کلاس نگاهم به نگاه آیدا که در ردیف دوم یا سوم نشسته بود، گره خورد. او می خندید و چون می دانست چه دسته گلی به آب داده. سرش را پایین انداخته بود و گاه گاه زیرچشمی نگاهم می کرد. کیفم را گذاشتم و خطاب به او گفتم: «که داشتی ظرف می شستی، آره؟ جارو می زدی، مهمون داری می کردی». با خجالت سرش را بلند کرد و همان طور که می خندید، گفت: «خانوم، آخه چرا به مامان مون گفتین؟».

-خوبه والا، به مامانتونم نگم. بعدنم وقتی نمره های قشنگ شما رو ببینن، بگن چرا به ما نگفتین. واقعاً که! چقدر شماها منو حرص میدین!

و این پایان ماجرای تنبل بازی های آیدا بود. از آن پس آیدا مثل گذشته درسش را می خواند، تکالیفش را  می نوشت و همه چیز به حالت سابق خود بازگشت. سال بعد که او دوباره در پایه ی بالاتر، دانش آموزم شده بود، با عده ی دیگری از بچه ها در اردوی تفریحی یک روزه به مقصد مشهد شرکت کرد. مدرسه برای اقامت در یکی از هتل ها چندین اتاق رِزِرو کرده بود و طبق برنامه ریزی، آیدا، سحر، نیوشا، مهرگل، فاطمه، آیناز و نازگل در گروه من بودند. آن شب در کنار بچه ها به من خیلی خوش گذشت. با یکدیگر چای، میوه و خوراکی خوردیم. حرف زدیم و دست آخر هم بازی فکری آوردند و من هم با آن که بلد نبودم و می باختم با آنها همبازی شدم. مدتی که گذشت، آیدا سینی استکان ها را برداشت و به آشپزخانه بُرد. من هم برای خوردن آب به دنبالش رفتم. کنار دسشور ایستاده بود. مرا که دید، گفت: «خانوم، ما نمی تونیم ظرف بشوریم. من پوست دستم خیلی حساسه. ببینین اگه بشورم این قسمتای دستم پوسته پوسته میشه».و سپس دستانش را نشانم داد. همان طور که به انگشتان گوشت آلودش چشم دوخته بودم، ناخودآگاه حرف های سال گذشته ی او را به خاطر آوردم و گفتم: «خب نمیخواد بشوری، بذارشون همونجا اما خودمونیما مشخص شد چقدر برای مامانت ظرف میشوری». آیدا زد زیر خنده. صورت سفید و تپلش گل انداخت و خنده کنان گفت: «وای خانوم، شما هنوز اون خاطره رو یادتونه؟» من هم خندیدم و پاسخ دادم: «آره، آخه این از اون خاطراتیه که هیچ وقت فراموش نمی کنم».

 

نویسنده: نسرین زبردست

اینستاگرام:  zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

یادداشتی برکتاب «دوستش داشتم» اثر «آنا گاوالدا»

نسرین زبردست | جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

 

    «دلبستۀ مردی هستی و دو بچه هم از او داری و در یک صبح زمستانی متوجه می شوی که او بی خبر رفته چون عاشق زن دیگری شده و از این که قبلاً اشتباه کرده است، ابراز شرمندگی می کند. درست مثل زمانی که شماره ای را اشتباه می گیری. ببخشید شماره را اشتباه گرفتم. خواهش می کنم اشکالی ندارد». (ص32)

    این مختصر، محتوای نیمۀ اول کتاب «دوستش داشتم» اثر «آنا گاوالدا»ست. ماجرای زنی به نام کلوئه که در بیست سالگی دلباختۀ جوانی به نام آدرین می شود و حالا درست زمانی که صاحب دو فرزند از اوست، همسرش عاشق زنی دیگر شده، او و فرزندانش را به حال خود رها کرده است.

    همدم کلوئه در این روزهای غمبار و ملال آور، «پیِر»، پدر آدرین است.. او مالک یک شرکت صادراتی در زمینۀ صنایع فلزیست و از آنجا که برحسب تجاربش شرایط سخت روحی عروسش را به خوبی درک می کند، کنار او می ماند، کج خُلقی هایش را تحمل می کند و سرانجام در یکی از شب ها سرد و طولانی زمستان، کلوئه را در جریان عشق آتشین خود به ماتیلد می گذارد. بدین ترتیب نیمۀ دوم و بخش جذاب کتاب آغاز می گردد.

    کتاب دوستش داشتم، ترسیمی از رنج های روحی و روابط عاطفی میان آدم هاست. عشق هایی که از یک منظر، عشق و از سوی دیگر خیانتی آشکار است. در این داستان، کلوئه، سوزان و فرانسواز، نماد زنانی هستند که رنج خیانت همسرانشان را تحمل می کننند و ماتیلد، زنی است که اگرچه عاشقانه دوست داشته می شود و مورد نوازش قرار می گیرد اما در نهایت، در حد یک معشوقه باقی می ماند و این درست همان چیزیست که وی به عنوان یک زن از آن متنفر است.

    ماتیلد از درد معشوقه ماندن رنج می کشد و علیرغم خواستۀ دوجانبۀ او و پیِر نمی توانند با یکدیگر ازدواج کنند، زیرا پیِر 42 ساله متأهل است و از سوزان دو فرزند نوجوان دارد. از سوی دیگر، او به عنوان یک فرد متشخص و متعهد در قبال همسر و فرزندانش احساس مسئولیت می کند. آنچه در این رابطه به خوبی مشهود است، توانایی نویسنده در توصیف احساسات شخصیت های داستان، شادی ها، هیجانات و دردهای آنان است.

    نکتۀ دیگر به چالش کشیدن نوع ازدواج هاست. پیر، ازدواجش با سوزان را که در اوایل جوانی صورت گرفته،  نوعی رفع تکلیف و انجام وظیفه می داند مثل کسی که با رسیدن به سن تکلیف موظف است وظایف شرعی خود را انجام دهد بی هیچ شوق و ذوق و لذتی، او و سوزان به دنبال آشنایی با یکدیگر و روابطی که به هم زدند ناچار، تن به ازدواجی ناخواسته دادند بی آن که کوچکترین نشانه ای از عشق، احساس و حتی هیجان میان شان وجود داشته باشند. پیِر، آرزوها، آرمان ها و جوانی خود و سوزان را در پی این وصلت، از دست رفته می داند. آن دو هریک به نوعی در روزمرگی های کسالت بار زندگی غرق شده و خسته و بی حوصله به زندگی در کنار یکدیگر ادامه دادند.

     اما ماتیلد؛ مترجم سی ساله ایست که پیِر به دنبال یک مسافرت کاری در چین با او آشنا می شود و خیلی زود هردو دلباختۀ یکدیگر می گردند. از این پس مسافرت های کاری پیِر بیشتر می شود. او و ماتیلد معمولاً یکدیگر را در هتل و مکان های متفاوت ملاقات می کنند و گاه چند روزی را با هم می گذرانند. در تمام طول این مدت، آنها سراپا شور، اشتیاق و شادی اند و تا می توانند لذت نثار یکدیگر می کنند اما بازهم خطور این اندیشه که آن دو سهم هم نیستند، آزارشان می دهد.

    سرانجام، پیِر تصمیم می گیرد خانه ای برای ماتیلد جدا کند. همه چیز را با دخترش کریستین درمیان بگذارد و پس از متقاعد ساختن او به ماتیلد بپیوندد اما اوضاع نابسامان زندگی پیِر، اشک های سوزان و روحیۀ خراب آدرین 16 ساله او را شرمسار و از تصمیم خود منصرف می سازد. با این حال، پیِر باز هم با ماتیلد می ماند و به روابط پنهانی اش با وی ادامه می دهد؛ زیرا تنها این ماتیلد است که زندگی او را متحول می سازد، در کنار او شاد است و هیجان انگیزترین روزهای زندگی اش را تجربه می کند. پیِر و ماتیلد در وجود یکدیگر نیرویی را کشف می کنند که در هیچ کس دیگر وجود ندارد. نیرویی که آنها را از دو سوی جهان به سوی یکدیگر می کشاند و مثل آهن ربا به هم پیوند می زند.

    البته باید توجه داشت، آنا گاوالدا در ضمن روایت داستان کوچکترین قضاوتی دربارۀ درست یا غلط بودن احساس شخصیت های کتاب و عشق ها و خیانت هایی که گریبانگیرشان می شود، نمی کند. او خود را در حد یک راوی حفظ کرده و به جای ارائۀ طوماری از نصایح اخلاقی، این اندیشه را در ذهن مخاطب تقویت می نماید که اگر انسان ها بتوانند روح مناسب خود را در هرکجای جهان پیدا کنند و به یکدیگر بپیوندند، زندگی شادتر و لذت بخش تری را در جهان تجربه خواهند کرد. نکته ای که عصارۀ نیمۀ دوم کتاب است و آن را در گفتگوی ماتیلد خطاب به پیِر می توان دریافت؛ آنجا که می گوید:

    «من هم نظرم این است که ما خیلی شبیه هم هستیم. من دلم می خواهد برای همیشه با تو بمانم چون از با تو بودن نه تنها احساس خستگی نمی کنم بلکه لذت هم می برم. حتی وقتی در سکوت به سر می بریم و حرفی بین ما رد و بدل نمی شود. حتی زمانی که با دستانت مرا نوازش نمی کنی و نیز زمانی که در یک اتاق باهم نیستیم. من بازهم دوستت دارم و احساس کسالت نمی کنم. هیچ وقت دلم را نمی زنی و گمانم این است که چون به تو اعتماد دارم می توانی درک کنی چه می گویم. هرچه در درون تو می بینم و نمی بینم، همه و همه را دوست دارم ولی بااین وجود می دانم چه ضعف هایی داری ولی خوب که فکر می کنم، می بینم که این نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که موجب سازش ما شده اند. ما از ترس های مشترک برخوردار نیستیم حتی کارهای بد ما شبیه یکدیگر هستند. تو ارزشت بیشتر از آن است که نشان می دهی ولی من برعکس تو. من به نگاه تو محتاجم...من شبیه یک بادبادک می مانم که اگر کسی قرقرۀ مرا نگه ندارد، معلوم نیست که به کجا پرواز کنم و بروم و تو جالب است...آن قدر قدرت داری که بتوانی مرا نگهداری و نیز آن قدر باهوشی که اجازه دهی پرواز کنم و بروم...نمی دانم آیا عجیب به نظر نمی رسد اگر کسی به آدم بگوید، تو همانی بودی که دنبالش بوده ام و از این بابت احساس خوبی دارم؟...» (صص 140-141. تلخیص)

    موضوع جالب توجه دیگر در کتاب «دوستش داشتم»، قدرت عشق است. این نکته را از اشاره های کوتاه نویسنده به زندگی یکی از کارمندان شرکت پیِر به نام فرانسواز می توان دریافت. زنی زیبا که مانند کلوئه مورد بی مهری همسر قرار گرفته و با فرزندانش به حال خود رها شده است. این ایام مقارن روزهاییست که پیِر همچنان تصمیم پیوستن به ماتیلد را دارد اما دیدن گریه های فرانسواز، او را به خود می آورد. هزاران بار در دل، شوهر او را دعا می کند که پیِر را متوجه اشتباه خود ساخته است. پس از مدتی فرانسواز به نوع سختی از بیماری سرطان مبتلا می شود و به ناچار، بعضی از اعضای بدنش را از دست می دهد. پیِر در حالی او را ملاقات می کند که دیگر اثری از زیبایی گذشته در وجودش نیست. پوست صورتش خشک و فرو رفته و موهای سرش ریخته است. با این حال، فرانسواز می خواهد زنده بماند سلامتی اش را به دست آورد و دوباره به شغل سابق خود بازگردد آن هم برای خاطر مردی که عاشقانه به وی ابراز محبت می کند و تن رنجور و بیمار او را مالامال از اکسیر عشقساخته است. فرانسواز نه تنها بر بیماری اش غلبه می کند بلکه تا آنجا پیش می رود که یک روز مثل گذشته تدارکات مهمانی اعضای شرکت در رستورانی مجلل را به عهده می گیرد. جایی که پیر برای آخرین بار ماتیلد را با پسر بچۀ پنج ساله اش می بیند و گفتگویی کوتاه میان آنان اتفاق می افتد.

     در صفحات پایانی کتاب، پیِر، خاطره ای از دوران کودکی دخترش را برای کلوئه تعریف می کند. روزی که  همراه وی برای خرید کیک و نان خامه ای به بازار رفته بود. آن روز در راه بازگشت، کریستین از پدر می خواست یک عدد نان خامه ای به دست او بدهد اما پیر با لحنی خشک و قیافه ای عبوس پاسخ داده بود: «نه، وقتی رسیدیم خانه و پشت میز آشپزخانه نشستیم». آنها به خانه می رسند. پشت میز آشپزخانه می نشینند و پیر به قولش عمل می کند اما کریستین کوچک پس از گرفتن شیرینی آن را به برادرش آدرین می دهد و در جواب پدر که اصرار می ورزد: این همان شیرینی است و تغییری نکرده، می گوید: «بله اما ارزشش را ازدست داده است».

    به گفتۀ پیِر، رفتارهای وی در دوران کودکی فرزندانش موجب گشت آنها به مرور از او فاصله گیرند و در بزرگسالی به نقد کارهای وی و سرزنشش بپردازند. پیِر معتقد است شاید اگر او زندگی را به گونه ای دیگر و بخصوص با چاشنی عشق تجربه کرده بود، خاطرات بهتری برای کودکانش می ساخت و آنها از زندگی در کنار او لذت بیشتری می بردند.

    داستان تمام می شود. یه تصویر برج ایفل بر روی جلد کتاب نگاه می کنم و سؤالاتم را که نویسنده بی پاسخ گذاشته است، از نظر می گذرانم:

    در این داستان، حق با چه کسی است؟ ماتیلد، پیِر، آدرین یا سوزان، کلوئه، فرانسواز؟

    اگر به عشق درهرلحظه ای که قدم به زندگی ما گذاشت، خوشامد بگوییم، سرنوشت کودکانی که در فواصل این التهاب ها، این عشق ها و خیانت ها متولد می شوند، چیست؟

    انسان ها چگونه می توانند به جای سرکوب عشق و قناعت ورزیدن به زندگی با یاد و خاطرۀ یکدیگر، عشقی بی دغدغه و سراسر لذت را تجربه کنند؟ عشقی که با گذشت زمان، رنگ خیانت نگیرد و کهنه و تکراری و ملالت آور نشود؟

نویسنده: نسرین زبردست

اینستاگرام  zebardastnasrin

تلگرام @booksnz

 

  • نسرین زبردست