رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

نام پدر

نسرین زبردست | پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

nzm

دفترنمره ها به تازگی آمده بود و باید درصفحۀ مشخصات دانش آموز، فیلدهای مشخص شده را پر می کردم. خیلی از این قسمت خوشم نمی آمد اما خب چاره ای نبود و باید کامل می شد. با دفترنمرۀ جدید به سمت کلاس رفتم. کلاس مثل همیشه شلوغ بود. صدای همهمۀ دانش آموزان به گوش می رسید. عده ای از بچه ها طبق معمول در وسط کلاس، پلاس بودند و با ماژیک هایشان روی تخته وایت برد، چیزی می نوشتند یا خط خطی می کردند. با ورود من همگی پرت و پلا شده وهرکدام سرجایشان نشستند.

وسایلم را روی میزگذاشتم و گفتم: « خب بچه ها امروز باید قبل از درس، اسم پدراتونو تو دفترنمره م بنویسم. اول این کار و انجام میدیم. بعدش میریم سراغ درسمون. فاامیل هر کیو می خونم، اسم باباشو بگه.»

از ابتدای دفترنمره شروع کردم و نام پدر دانش آموزانم را یکی یکی می نوشتم تا این که گفتم: « فلانی، اسم پدرت چیه؟» گفت: « خانوم ما نمیدونیم اسم پدرمون چیه.»

- مگه میشه؟

- آره خانوم. ما اسم پدرمون یادمون نیست. باشه از شناسنامه ش نگاه کنیم، بیایم بهتون بگیم.

زمزمه هایی از گوشه وکنار کلاس، بلند شد. همه با حیرت به یکدیگر و به من نگاه می کردند. بعضی پچ پچ می کردند. بعضی درگوشی حرف می زدند و بعضی که جسارتشان بیشتر بود، به سمتش برمی گشتند و می گفتند:

- آخه مگه میشه آدم اسم باباشو ندونه؟

- مامانت تو خونه باباتو چی صدا میزنه؟

- یعنی تو تا حالا اسم باباتو نشنیدی که بدونی؟

و او هم در جوایشان می گفت: « نخیر. اصلاً به شما ها چه ربطی داره.»

برای این که نظم کلاس بیشتر ازاین بهم نخورد، ساکتشان کردم. جلوی نام پدرش را خالی گذاشتم و رفتم سراغ نفر بعد اما پیش خود حدس می زدم پدرش نام قشنگی ندارد؛ برای همین از گفتن نام او درکلاس امتناع می ورزد. شاید خجالت می کشد و شاید هم می ترسد بچه ها بزنند زیرخنده و بعداً مسخره اش کنند.

نوشتن نام پدر بچه ها تمام شد. کتاب فارسی را برداشتم و گفتم: « خب، امروز درس پرسیدن داریم. هرکی اسمشو میگم، بیاد درس جواب بده.»

از آنجا که شاگردان من خیلی خوش شانس هستند، یکی از معاونان چند ضربه به در کلاس کوبید. سپس وارد شد و گفت: « بچه ها همه تو حیاط مدرسه صف بستند. امروز اجرای سرود همگانی دارند. اینا هم با صف و بدون سروصدا بیان پایین.» خیلی حرصم گرفته بود اما شاگردانم خوشحال شدند و چون می دانستند من لجم گرفته می گفتند: « خانوم اشکالی نداره. جلسۀ بعد درس بپرسین.» سپس لبخند زنان و با تکان دادن دست به حیاط مدرسه می رفتند.

بچه ها را نگاه می کردم و پاسخ خداحافظی شان را می دادم اما بیشتر حواسم به دانش آموزم بود که نام پدرش را نگفته بود. الکی با وسایلم ور می رفتم تا کلاس، خالی شود و اگر می خواهد، بیاید و نام پدرش را بگوید. او هم از کلاس، بیرون نمی رفت و در جواب دوستانش که می پرسیدند: « مگه نمیای؟» می گفت: « نه. شما برین، من بعداً میام.»

همۀ بچه ها از کلاس خارج شدند. برخاست، کنارم آمد و گفت: « خانوم راستش ما نمیدونیم کدوم اسم بابامونو باید بگیم. برای همین گفتیم اسم بابامونو نمیدونیم.» فکر کردم پدرش غیر از نام شناس نامه اش اسم مستعار دیگری هم دارد که در خانه صدایش می زنند. به همین دلیل پاسخ دادم: « ببین، تو باید نام شناس نامه ای پدرتو بگی؛ نه اسم مستعارشو؛ چون میخوام تو دفترنمره م بنویسم.» گفت: « خانوم، بابامون اسم مستعار نداره اما جریان یه چیز دیگه ست.»

- خب، جریان چیه؟ من تو دفترنمره م چی بنویسم؟

سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: « خانوم، اسم بابای ما .... است. اما اسمشو دوست نداره. میخواد عوضش کنه. رفته اداره ثبت، کاراشم کرده اما هنوز شناس نامۀ جدیدش نیومده. حالا من نمیدونم نام قبلیشو بگم یا اسم شناس نامۀ جدیدشوکه قراره بیاد؟»

درحالی که او صحبت می کرد، سریع نام پدرش را یادداشت کردم و گفتم: « خب هنوز که شناس نامۀ بابات نیومده. فعلا من همین اسمی که گفتی می نویسم، هروقت شناس نامۀ جدیدشون اومد، بیا بگو تا اسم جدیدشونو به جای این یادداشت کنم.» دانش آموزم خوشحال شد و گفت: « چشم خانوم.»

دراین هنگام معاون مدرسه مان سراسیمه طبقۀ بالا آمد. کلاس ها را یکی یکی نگاه می کرد که مبادا دانش آموزی قایم شده باشد. ما را که در کلاس دید، با صدایی بلندترگفت: « این که هنوز اینجاست. بدو برو سرصف». از روی صندلی بلند شدم. دفترنمره و کتاب فارسی ام را درکبفم گذاشتم و گفتم: « این با من کار داشت. الان میره. شما ببخشیدش.» دانش آموزم و خانوم معاون به حیاط رفتند. من هم کیفم را روی دوشم انداختم و درحالی که هنوز به نام پدرش فکرمی کردم، پله ها را یکی یکی پایین آمدم.

با خودم می گفتم: طفلکی حق داشت که اسم پدرش را نگوید و خدا را شکرکه نگفت چون اگر گفته بود، بچه ها کلاس را از خنده روی سرشان می گاشتند و شاید بعدها هم مسخره اش می کردند.

حقیقتاً این اولین بار بود که چنین اسمی را می شنیدم واقعاً تا به حال به گوشم نخورده بود. آن روز با تمامی ذرات وجودم احساس کردم که چقدر گذاتشن نام زیبا برروی نوزادان اهمیت دارد. فهمیدم چقدر در اشتباهند کسانی که برای زنده نگهداشتن یاد پدر، مادر، پدربزرگ و دیگراجدادشان، نام آنها را برنوزادشان می گذارند؛ بی اعتنا به این که این اسم، دیگر تاریخ مصرفش را از دست داده است ومناسب زمانۀ این کودک نیست. کسانی که از خود نمی پرسند: اگراین نام را بر روی نوزادم بگذارم، آیا از داشتن آن ، خوشحال خواهد بود؟ آیا وقتی همسن و سالانش صدایش بزنند، احساس شرمساری نمی کند؟

به راستی، ای کاش پدردانش آموزم وقتی به سن قانونی رسیده بود و فرزندی نداشت، نامش را عوض می کرد تا اسم جدیدش درشناسنامۀ دخترش ثبت می شد و او نه تنها از به زبان آوردن نام پدرش خجالت نمی کشید بلکه احساس شخصیت می کرد و مثل دیگران با افتخار نام او را بر زبان می آورد. اما بازهم خدا را شکر که امروزه به طورقانونی، امکان تغییراسم وجود دارد و هیچ کس مجبورنیست با نامی که متولد شده است تا آخرعمرزندگی کند.

به قلم: نسرین زبردست

اینستاگرام zebardastnasrin

  • نسرین زبردست