رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

آیدا

نسرین زبردست | شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۳ نظر

 

آن روز هم یکی از همان روزها بود؛ یکی از روزهای خاطره انگیز سال تحصیلی که ساعت 4بعدازظهر، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان در مدرسه داشتیم. با این که می دانستم بعضی از بچه ها سفارش کرده اند: «خانوم، به مامانا مون چیزی نگین» و مقصودشان این بود که در گفتگوهایم با والدین از شیطنت ها، بی انضباطی ها و خلاصه کم کاری ها و نمرات افتضاح شان سخنی به میان نیاورم با این حال، بازهم قبل از رفتن لیست نمرات و تکالیف را چک کردم تا حضور ذهن لازم برای گفتگو با اولیا را داشته باشم.

از میان اسامی بچه ها که ازنظر می گذراندم، نام یک نفر توجهم را به خود جلب کرد؛ «آیدا» دانش آموزی که اگرچه از شاگردان خوب کلاس به شمار می رفت اما چند وقتی می شد که حسابی به درِ تنبلی زده بود و وقتی برای پرسش کلاسی صدایش می کردم با خونسردی به دیوار کلاس لَم می داد، چشم در چشم من می دوخت و می گفت: «خانوم ما درس نخوندیم؛ چون مهمون داشتیم و من داشتم حیاطمونو جارو می زدم و به مامانم کمک می کردم. وقت نکردم درس بخونم. جلسه ی بعد از ما بپرسین.» اما جلسه ی بعد هم که نوبتش می شد، دقیقاً با همان حالت بی خیالی می گفت: «خانوم ما داشتیم ظرف می شستیم. حیاطمونم خیلی بزرگه، جارو می زدیم، وقت نکردیم درس بخونیم». چیزی به ساعت چهار نمانده بود. درحالی که وسایلم را جمع و جور می کردم و اسامی را به سرعت در کِلِیربوک می گذاشتم، زیر لب زمزمه کردم: «اینو حتماً به مامانش بگی که دیگه خیلی حسابش پُره. امتحانشم که بد گرفته. خجالت نمی کشه، همین طوری داره اُفت می کنه. واقعاً که»! با این فکر وخیال ها کیفم را برداشتم و به مدرسه رفتم.

جلسه هنوز شروع نشده بود. تعدادی از والدین در صندلی های زرد رنگ وسط سالن نشسته بودند. برخی هم پس از ورود و امضای لیست حضور در جای خود می نشستند و آنهایی که یکدیگر را می شناختند به صحبت با یکدیگر می پرداختند. مدتی گذشت، جلسه حالت رسمی یافت. ابتدا خانم مدیر و سپس سایر همکاران سخنرانی کردند و بعد نوبت به گفتگوی انفرادی با معلمان رسید. خوشبختانه مامان آیدا همان طور که انتظارش می رفت، آمده بود و جویای وضعیت درسی دخترش بود. کمی که اطرافم خلوت تر شد به سراغم آمد و گفت: «سلام خانوم زبردست، آیدای ما چه جوریه؟» سرم را بلند کردم و پس از احوال پرسی مختصر پاسخ دادم: «راستش جدیداً خیلی اُفت کرده».

با تعجب پرسید: «چطور؟»

-دوبار صداش زدم درس جواب بده، گفته: من درس نخوندم چون داشتم حیاطمونو جارو می زدم. حیاطمون خیلی بزرگه». یه بار دیگم گفته که داشته ظرف می شسته و در کارها به شما کمک می کرده به همین خاطر درس نخونده. امتحانی ام که جدیداً گرفتم خراب کرده، ببینید نمره شو، علتشو که پرسیدم، گفت: «مهمون داشتیم و من داشتم به مامانم کمک می کردم. ظرفا رو شستم، خونه رو جارو زدم.» و از این حرفا. بالأخره در جریان باشید که خیلی اُفت کرده.

صورت مامان آیدا درحال سرخ شدن بود و هرچه من بیشتر توضیح می دادم و دلایل آیدا را بیان می کردم، هاج وواج تر نگاهم می کرد و سرانجام وقتی حرف هایم تمام شد با حرص پرسید: «کی خانوم زبردست به من کمک می کرده؟ آیدای ما؟ آیدای ما به من کمک می کرده؟ آیدای ما ظرف می شسته؟ حیاطو جارو می زده؟»

-آره، خودش گفته

-آیدای ما ناهارشو می خوره، بشقابشو از روی میز برنمی داره بذاره تو ظرفشویی، یک نمکدون از رو میز جا به جا نمی کنه، بعد اون برای من ظرف می شسته، جارو می زده، مهمون داری می کرده، خب خانوم زبردست، حیاط ما بزرگ هست که هست اما مگه او جارو می زنه؟ من مهمون دارم که دارم، او اگه راست میگه بره تو اتاقش در رو ببنده، درسشو بخونه، نه این که تا آخر شب با بچه ها بازی کنه.» و خطاب به آیدا ادامه داد: «ای ظالم! ای ظالم!»

-نمیدونم والا، خودش این حرفا رو به من گفته.

-مرسی خانوم زبردست، خیلی ممنون. الان میرم خونه، خودم درستش می کنم. یه بار دیگه ازش درس بپرسین تا مثل بلبل براتون درس جواب بده.

ناراحتی مادر آیدا برای من قابل درک بود اما درهرحال، این موضوعی بود که او باید به عنوان یک مادر درجریان قرار می گرفت. با ایشان  خداحافظی کردم و فردای آن روز پس از ورود به کلاس نگاهم به نگاه آیدا که در ردیف دوم یا سوم نشسته بود، گره خورد. او می خندید و چون می دانست چه دسته گلی به آب داده. سرش را پایین انداخته بود و گاه گاه زیرچشمی نگاهم می کرد. کیفم را گذاشتم و خطاب به او گفتم: «که داشتی ظرف می شستی، آره؟ جارو می زدی، مهمون داری می کردی». با خجالت سرش را بلند کرد و همان طور که می خندید، گفت: «خانوم، آخه چرا به مامان مون گفتین؟».

-خوبه والا، به مامانتونم نگم. بعدنم وقتی نمره های قشنگ شما رو ببینن، بگن چرا به ما نگفتین. واقعاً که! چقدر شماها منو حرص میدین!

و این پایان ماجرای تنبل بازی های آیدا بود. از آن پس آیدا مثل گذشته درسش را می خواند، تکالیفش را  می نوشت و همه چیز به حالت سابق خود بازگشت. سال بعد که او دوباره در پایه ی بالاتر، دانش آموزم شده بود، با عده ی دیگری از بچه ها در اردوی تفریحی یک روزه به مقصد مشهد شرکت کرد. مدرسه برای اقامت در یکی از هتل ها چندین اتاق رِزِرو کرده بود و طبق برنامه ریزی، آیدا، سحر، نیوشا، مهرگل، فاطمه، آیناز و نازگل در گروه من بودند. آن شب در کنار بچه ها به من خیلی خوش گذشت. با یکدیگر چای، میوه و خوراکی خوردیم. حرف زدیم و دست آخر هم بازی فکری آوردند و من هم با آن که بلد نبودم و می باختم با آنها همبازی شدم. مدتی که گذشت، آیدا سینی استکان ها را برداشت و به آشپزخانه بُرد. من هم برای خوردن آب به دنبالش رفتم. کنار دسشور ایستاده بود. مرا که دید، گفت: «خانوم، ما نمی تونیم ظرف بشوریم. من پوست دستم خیلی حساسه. ببینین اگه بشورم این قسمتای دستم پوسته پوسته میشه».و سپس دستانش را نشانم داد. همان طور که به انگشتان گوشت آلودش چشم دوخته بودم، ناخودآگاه حرف های سال گذشته ی او را به خاطر آوردم و گفتم: «خب نمیخواد بشوری، بذارشون همونجا اما خودمونیما مشخص شد چقدر برای مامانت ظرف میشوری». آیدا زد زیر خنده. صورت سفید و تپلش گل انداخت و خنده کنان گفت: «وای خانوم، شما هنوز اون خاطره رو یادتونه؟» من هم خندیدم و پاسخ دادم: «آره، آخه این از اون خاطراتیه که هیچ وقت فراموش نمی کنم».

 

نویسنده: نسرین زبردست

اینستاگرام:  zebardastnasrin

  • نسرین زبردست