رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

بهاره، بهاره، واااااای

نسرین زبردست | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ | ۰ نظر

ذ

سال ها پیش که ادبیات پنجم ابتدایی را درکنار سایرکلاس ها به طورتخصصی تدریس می کردم، دانش آموز زرنگ اما بی انضباطی به نام بهاره داشتم که هرچقدر درسخوان وباهوش بود همان قدرهم بی نظم و سربه هوا هم بود. 

روزی نبود که این بهاره به کلاس بیاید و یک چیزی را نیاورده باشد. یا کتاب فارسی نمی آورد یا دفتر انشا یا دفترمشق و یا کتاب نگارش. وقتی هم برایش منفی می گذاشتم، ناراحت می شد و با اخم و تخم به لیست بلند بالای منفی هایش نگاه می کرد و حسابی مرا حرص می داد .

روزها گذشت تا اینکه یک بار به محض ورود به کلاس، دیدم بهاره سرش را روی میز گذاشته و های های گریه می کند. حرصم گرفت و با خودم گفتم: «خدای من، باز معلوم نیست چیو نیاورده».

با ناراحتی نشستم و به بهاره گفتم: چی شده؟ باز چی نیاوردی؟

یکی از بچه‌ها گفت: خانوم، این دفعه دیگه هیچکدوم از کتاباشو نیاورده.

صدای گریه ی بهاره بلند و بلندتر شد.

باعصبانیت و تعجب پرسیدم: مگه میشه؟

بهاره با تکان دادن سر، حرف دوستش را تأیید کرد.

حسابی کفری شده بودم بخصوص که آن روز با آنها علاوه بر فارسی، انشا هم داشتم و قرار بود نگارش درس جدید را هم جواب بدهیم.

از بهاره پرسیدم: یعنی تو امروز از زنگ اول همینطور داری یه ریز اشک می ریزی و به هرمعلمی میگی کتاب، دفتر نیاوردی؟ خُب مگه کیفت سبک نبود که بفهمی؟

یکی ازبچه ها گفت: خانوم، از دیروز ریاضی و علوم تو کیفش بوده اما درس شما رو نیاورده.

داشتم کم کم ماجرا را می فهمیدم.

- من دیروز با شما کلاس نداشتم. بهاره هم کیفشو دیشب آماده نکرده. صبح همینجوری برداشتش اومده مدرسه. درسته؟

- بله خانوم.

هرچند آن لحظه هم عصبانی بودم و هم دلم برای بهاره می سوخت اما دراوج ناراحتی ناگهان به یاد روزی افتادم که کلاس دوم راهنمایی بودم و به خاطر مراسمی که قرار بود در مدرسه برگزار شود و چیزهایی که گفته بودند به همراه ببریم، کلاً فراموش کردم کیفم را با خودم به مدرسه ببرم.

پیش خود گفتم: «خودتو چی میگی؟ حالا این کتاباشو نیاورده، تو چی که کیف نبرده بودی» و بعد یادم آمد که آن روز با این که هیچ معلمی دعوایم نکرد و چیزی هم به من نگفت اما خیلی به من سخت گذشت.

از بهاره خواستم دست و صورتش را بشوید و دیگر گریه نکند. وقتی به کلاس آمد، گفتم: «ببین، امروز فقط به تو سخت میگذره. چون من وهمۀ بچه ها کتاب داریم. تو که کتاب، دفترت نیست خودت احساس شرمندگی می کنی و اذیت میشی. سعی کن ازاین به بعد هرشب قبل خواب، کیفت رو آماده کنی تا خودت راحت باشی».

بهاره باخجالت سرش را پایین انداخت و بعد از آن کم کم بی انضباطی هایش را کنارگذاشت. من هم دیگردرجلسات ارتباط اولیا از بی نظمی های او نمی نالیدم و با خوشحالی به مادرش می گفتم: «بهاره خیلی خوب شده هم زرنگه و هم باانضباط».

حالا هروقت چهرۀ بهاره درمقابل چشمانم پدیدار می شود و یا گهگاه مادرش را در کوچه و خیابان می بینم، این خاطره و نیز خاطره ی صدها بی انضباطی دیگرش در ذهنم تکرار می شود و بی اختیار در درونم فریاد می زنم: «بهاره، بهاره، وااااااااااااااای!»

نسرین زبردست

اینستاگرام

zebardastnasrin

  • نسرین زبردست

نوشته های نسرین زبردست

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی