«دلبستۀ مردی هستی و دو بچه هم از او داری و در یک صبح زمستانی متوجه می شوی که او بی خبر رفته چون عاشق زن دیگری شده و از این که قبلاً اشتباه کرده است، ابراز شرمندگی می کند. درست مثل زمانی که شماره ای را اشتباه می گیری. ببخشید شماره را اشتباه گرفتم. خواهش می کنم اشکالی ندارد». (ص32)
این مختصر، محتوای نیمۀ اول کتاب «دوستش داشتم» اثر «آنا گاوالدا»ست. ماجرای زنی به نام کلوئه که در بیست سالگی دلباختۀ جوانی به نام آدرین می شود و حالا درست زمانی که صاحب دو فرزند از اوست، همسرش عاشق زنی دیگر شده، او و فرزندانش را به حال خود رها کرده است.
همدم کلوئه در این روزهای غمبار و ملال آور، «پیِر»، پدر آدرین است.. او مالک یک شرکت صادراتی در زمینۀ صنایع فلزیست و از آنجا که برحسب تجاربش شرایط سخت روحی عروسش را به خوبی درک می کند، کنار او می ماند، کج خُلقی هایش را تحمل می کند و سرانجام در یکی از شب ها سرد و طولانی زمستان، کلوئه را در جریان عشق آتشین خود به ماتیلد می گذارد. بدین ترتیب نیمۀ دوم و بخش جذاب کتاب آغاز می گردد.
کتاب دوستش داشتم، ترسیمی از رنج های روحی و روابط عاطفی میان آدم هاست. عشق هایی که از یک منظر، عشق و از سوی دیگر خیانتی آشکار است. در این داستان، کلوئه، سوزان و فرانسواز، نماد زنانی هستند که رنج خیانت همسرانشان را تحمل می کننند و ماتیلد، زنی است که اگرچه عاشقانه دوست داشته می شود و مورد نوازش قرار می گیرد اما در نهایت، در حد یک معشوقه باقی می ماند و این درست همان چیزیست که وی به عنوان یک زن از آن متنفر است.
ماتیلد از درد معشوقه ماندن رنج می کشد و علیرغم خواستۀ دوجانبۀ او و پیِر نمی توانند با یکدیگر ازدواج کنند، زیرا پیِر 42 ساله متأهل است و از سوزان دو فرزند نوجوان دارد. از سوی دیگر، او به عنوان یک فرد متشخص و متعهد در قبال همسر و فرزندانش احساس مسئولیت می کند. آنچه در این رابطه به خوبی مشهود است، توانایی نویسنده در توصیف احساسات شخصیت های داستان، شادی ها، هیجانات و دردهای آنان است.
نکتۀ دیگر به چالش کشیدن نوع ازدواج هاست. پیر، ازدواجش با سوزان را که در اوایل جوانی صورت گرفته، نوعی رفع تکلیف و انجام وظیفه می داند مثل کسی که با رسیدن به سن تکلیف موظف است وظایف شرعی خود را انجام دهد بی هیچ شوق و ذوق و لذتی، او و سوزان به دنبال آشنایی با یکدیگر و روابطی که به هم زدند ناچار، تن به ازدواجی ناخواسته دادند بی آن که کوچکترین نشانه ای از عشق، احساس و حتی هیجان میان شان وجود داشته باشند. پیِر، آرزوها، آرمان ها و جوانی خود و سوزان را در پی این وصلت، از دست رفته می داند. آن دو هریک به نوعی در روزمرگی های کسالت بار زندگی غرق شده و خسته و بی حوصله به زندگی در کنار یکدیگر ادامه دادند.
اما ماتیلد؛ مترجم سی ساله ایست که پیِر به دنبال یک مسافرت کاری در چین با او آشنا می شود و خیلی زود هردو دلباختۀ یکدیگر می گردند. از این پس مسافرت های کاری پیِر بیشتر می شود. او و ماتیلد معمولاً یکدیگر را در هتل و مکان های متفاوت ملاقات می کنند و گاه چند روزی را با هم می گذرانند. در تمام طول این مدت، آنها سراپا شور، اشتیاق و شادی اند و تا می توانند لذت نثار یکدیگر می کنند اما بازهم خطور این اندیشه که آن دو سهم هم نیستند، آزارشان می دهد.
سرانجام، پیِر تصمیم می گیرد خانه ای برای ماتیلد جدا کند. همه چیز را با دخترش کریستین درمیان بگذارد و پس از متقاعد ساختن او به ماتیلد بپیوندد اما اوضاع نابسامان زندگی پیِر، اشک های سوزان و روحیۀ خراب آدرین 16 ساله او را شرمسار و از تصمیم خود منصرف می سازد. با این حال، پیِر باز هم با ماتیلد می ماند و به روابط پنهانی اش با وی ادامه می دهد؛ زیرا تنها این ماتیلد است که زندگی او را متحول می سازد، در کنار او شاد است و هیجان انگیزترین روزهای زندگی اش را تجربه می کند. پیِر و ماتیلد در وجود یکدیگر نیرویی را کشف می کنند که در هیچ کس دیگر وجود ندارد. نیرویی که آنها را از دو سوی جهان به سوی یکدیگر می کشاند و مثل آهن ربا به هم پیوند می زند.
البته باید توجه داشت، آنا گاوالدا در ضمن روایت داستان کوچکترین قضاوتی دربارۀ درست یا غلط بودن احساس شخصیت های کتاب و عشق ها و خیانت هایی که گریبانگیرشان می شود، نمی کند. او خود را در حد یک راوی حفظ کرده و به جای ارائۀ طوماری از نصایح اخلاقی، این اندیشه را در ذهن مخاطب تقویت می نماید که اگر انسان ها بتوانند روح مناسب خود را در هرکجای جهان پیدا کنند و به یکدیگر بپیوندند، زندگی شادتر و لذت بخش تری را در جهان تجربه خواهند کرد. نکته ای که عصارۀ نیمۀ دوم کتاب است و آن را در گفتگوی ماتیلد خطاب به پیِر می توان دریافت؛ آنجا که می گوید:
«من هم نظرم این است که ما خیلی شبیه هم هستیم. من دلم می خواهد برای همیشه با تو بمانم چون از با تو بودن نه تنها احساس خستگی نمی کنم بلکه لذت هم می برم. حتی وقتی در سکوت به سر می بریم و حرفی بین ما رد و بدل نمی شود. حتی زمانی که با دستانت مرا نوازش نمی کنی و نیز زمانی که در یک اتاق باهم نیستیم. من بازهم دوستت دارم و احساس کسالت نمی کنم. هیچ وقت دلم را نمی زنی و گمانم این است که چون به تو اعتماد دارم می توانی درک کنی چه می گویم. هرچه در درون تو می بینم و نمی بینم، همه و همه را دوست دارم ولی بااین وجود می دانم چه ضعف هایی داری ولی خوب که فکر می کنم، می بینم که این نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که موجب سازش ما شده اند. ما از ترس های مشترک برخوردار نیستیم حتی کارهای بد ما شبیه یکدیگر هستند. تو ارزشت بیشتر از آن است که نشان می دهی ولی من برعکس تو. من به نگاه تو محتاجم...من شبیه یک بادبادک می مانم که اگر کسی قرقرۀ مرا نگه ندارد، معلوم نیست که به کجا پرواز کنم و بروم و تو جالب است...آن قدر قدرت داری که بتوانی مرا نگهداری و نیز آن قدر باهوشی که اجازه دهی پرواز کنم و بروم...نمی دانم آیا عجیب به نظر نمی رسد اگر کسی به آدم بگوید، تو همانی بودی که دنبالش بوده ام و از این بابت احساس خوبی دارم؟...» (صص 140-141. تلخیص)
موضوع جالب توجه دیگر در کتاب «دوستش داشتم»، قدرت عشق است. این نکته را از اشاره های کوتاه نویسنده به زندگی یکی از کارمندان شرکت پیِر به نام فرانسواز می توان دریافت. زنی زیبا که مانند کلوئه مورد بی مهری همسر قرار گرفته و با فرزندانش به حال خود رها شده است. این ایام مقارن روزهاییست که پیِر همچنان تصمیم پیوستن به ماتیلد را دارد اما دیدن گریه های فرانسواز، او را به خود می آورد. هزاران بار در دل، شوهر او را دعا می کند که پیِر را متوجه اشتباه خود ساخته است. پس از مدتی فرانسواز به نوع سختی از بیماری سرطان مبتلا می شود و به ناچار، بعضی از اعضای بدنش را از دست می دهد. پیِر در حالی او را ملاقات می کند که دیگر اثری از زیبایی گذشته در وجودش نیست. پوست صورتش خشک و فرو رفته و موهای سرش ریخته است. با این حال، فرانسواز می خواهد زنده بماند سلامتی اش را به دست آورد و دوباره به شغل سابق خود بازگردد آن هم برای خاطر مردی که عاشقانه به وی ابراز محبت می کند و تن رنجور و بیمار او را مالامال از اکسیر عشقساخته است. فرانسواز نه تنها بر بیماری اش غلبه می کند بلکه تا آنجا پیش می رود که یک روز مثل گذشته تدارکات مهمانی اعضای شرکت در رستورانی مجلل را به عهده می گیرد. جایی که پیر برای آخرین بار ماتیلد را با پسر بچۀ پنج ساله اش می بیند و گفتگویی کوتاه میان آنان اتفاق می افتد.
در صفحات پایانی کتاب، پیِر، خاطره ای از دوران کودکی دخترش را برای کلوئه تعریف می کند. روزی که همراه وی برای خرید کیک و نان خامه ای به بازار رفته بود. آن روز در راه بازگشت، کریستین از پدر می خواست یک عدد نان خامه ای به دست او بدهد اما پیر با لحنی خشک و قیافه ای عبوس پاسخ داده بود: «نه، وقتی رسیدیم خانه و پشت میز آشپزخانه نشستیم». آنها به خانه می رسند. پشت میز آشپزخانه می نشینند و پیر به قولش عمل می کند اما کریستین کوچک پس از گرفتن شیرینی آن را به برادرش آدرین می دهد و در جواب پدر که اصرار می ورزد: این همان شیرینی است و تغییری نکرده، می گوید: «بله اما ارزشش را ازدست داده است».
به گفتۀ پیِر، رفتارهای وی در دوران کودکی فرزندانش موجب گشت آنها به مرور از او فاصله گیرند و در بزرگسالی به نقد کارهای وی و سرزنشش بپردازند. پیِر معتقد است شاید اگر او زندگی را به گونه ای دیگر و بخصوص با چاشنی عشق تجربه کرده بود، خاطرات بهتری برای کودکانش می ساخت و آنها از زندگی در کنار او لذت بیشتری می بردند.
داستان تمام می شود. یه تصویر برج ایفل بر روی جلد کتاب نگاه می کنم و سؤالاتم را که نویسنده بی پاسخ گذاشته است، از نظر می گذرانم:
در این داستان، حق با چه کسی است؟ ماتیلد، پیِر، آدرین یا سوزان، کلوئه، فرانسواز؟
اگر به عشق درهرلحظه ای که قدم به زندگی ما گذاشت، خوشامد بگوییم، سرنوشت کودکانی که در فواصل این التهاب ها، این عشق ها و خیانت ها متولد می شوند، چیست؟
انسان ها چگونه می توانند به جای سرکوب عشق و قناعت ورزیدن به زندگی با یاد و خاطرۀ یکدیگر، عشقی بی دغدغه و سراسر لذت را تجربه کنند؟ عشقی که با گذشت زمان، رنگ خیانت نگیرد و کهنه و تکراری و ملالت آور نشود؟
نویسنده: نسرین زبردست
https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام:
تلگرام @booksnz