رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

رنگین کمان

وبلاگ شخصی نسرین زبردست، نویسنده و صاحب آثار: ازقصه تامثل، مردی برای تمام فصل های ما

آیدا

نسرین زبردست | شنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۳ نظر

 

آن روز هم یکی از همان روزها بود؛ یکی از روزهای خاطره انگیز سال تحصیلی که ساعت 4بعدازظهر، جلسه ای با حضور اولیای دانش آموزان در مدرسه داشتیم. با این که می دانستم بعضی از بچه ها سفارش کرده اند: «خانوم، به مامانا مون چیزی نگین» و مقصودشان این بود که در گفتگوهایم با والدین از شیطنت ها، بی انضباطی ها و خلاصه کم کاری ها و نمرات افتضاح شان سخنی به میان نیاورم با این حال، بازهم قبل از رفتن لیست نمرات و تکالیف را چک کردم تا حضور ذهن لازم برای گفتگو با اولیا را داشته باشم.

از میان اسامی بچه ها که ازنظر می گذراندم، نام یک نفر توجهم را به خود جلب کرد؛ «آیدا» دانش آموزی که اگرچه از شاگردان خوب کلاس به شمار می رفت اما چند وقتی می شد که حسابی به درِ تنبلی زده بود و وقتی برای پرسش کلاسی صدایش می کردم با خونسردی به دیوار کلاس لَم می داد، چشم در چشم من می دوخت و می گفت: «خانوم ما درس نخوندیم؛ چون مهمون داشتیم و من داشتم حیاطمونو جارو می زدم و به مامانم کمک می کردم. وقت نکردم درس بخونم. جلسه ی بعد از ما بپرسین.» اما جلسه ی بعد هم که نوبتش می شد، دقیقاً با همان حالت بی خیالی می گفت: «خانوم ما داشتیم ظرف می شستیم. حیاطمونم خیلی بزرگه، جارو می زدیم، وقت نکردیم درس بخونیم». چیزی به ساعت چهار نمانده بود. درحالی که وسایلم را جمع و جور می کردم و اسامی را به سرعت در کِلِیربوک می گذاشتم، زیر لب زمزمه کردم: «اینو حتماً به مامانش بگی که دیگه خیلی حسابش پُره. امتحانشم که بد گرفته. خجالت نمی کشه، همین طوری داره اُفت می کنه. واقعاً که»! با این فکر وخیال ها کیفم را برداشتم و به مدرسه رفتم.

جلسه هنوز شروع نشده بود. تعدادی از والدین در صندلی های زرد رنگ وسط سالن نشسته بودند. برخی هم پس از ورود و امضای لیست حضور در جای خود می نشستند و آنهایی که یکدیگر را می شناختند به صحبت با یکدیگر می پرداختند. مدتی گذشت، جلسه حالت رسمی یافت. ابتدا خانم مدیر و سپس سایر همکاران سخنرانی کردند و بعد نوبت به گفتگوی انفرادی با معلمان رسید. خوشبختانه مامان آیدا همان طور که انتظارش می رفت، آمده بود و جویای وضعیت درسی دخترش بود. کمی که اطرافم خلوت تر شد به سراغم آمد و گفت: «سلام خانوم زبردست، آیدای ما چه جوریه؟» سرم را بلند کردم و پس از احوال پرسی مختصر پاسخ دادم: «راستش جدیداً خیلی اُفت کرده».

با تعجب پرسید: «چطور؟»

-دوبار صداش زدم درس جواب بده، گفته: من درس نخوندم چون داشتم حیاطمونو جارو می زدم. حیاطمون خیلی بزرگه». یه بار دیگم گفته که داشته ظرف می شسته و در کارها به شما کمک می کرده به همین خاطر درس نخونده. امتحانی ام که جدیداً گرفتم خراب کرده، ببینید نمره شو، علتشو که پرسیدم، گفت: «مهمون داشتیم و من داشتم به مامانم کمک می کردم. ظرفا رو شستم، خونه رو جارو زدم.» و از این حرفا. بالأخره در جریان باشید که خیلی اُفت کرده.

صورت مامان آیدا درحال سرخ شدن بود و هرچه من بیشتر توضیح می دادم و دلایل آیدا را بیان می کردم، هاج وواج تر نگاهم می کرد و سرانجام وقتی حرف هایم تمام شد با حرص پرسید: «کی خانوم زبردست به من کمک می کرده؟ آیدای ما؟ آیدای ما به من کمک می کرده؟ آیدای ما ظرف می شسته؟ حیاطو جارو می زده؟»

-آره، خودش گفته

-آیدای ما ناهارشو می خوره، بشقابشو از روی میز برنمی داره بذاره تو ظرفشویی، یک نمکدون از رو میز جا به جا نمی کنه، بعد اون برای من ظرف می شسته، جارو می زده، مهمون داری می کرده، خب خانوم زبردست، حیاط ما بزرگ هست که هست اما مگه او جارو می زنه؟ من مهمون دارم که دارم، او اگه راست میگه بره تو اتاقش در رو ببنده، درسشو بخونه، نه این که تا آخر شب با بچه ها بازی کنه.» و خطاب به آیدا ادامه داد: «ای ظالم! ای ظالم!»

-نمیدونم والا، خودش این حرفا رو به من گفته.

-مرسی خانوم زبردست، خیلی ممنون. الان میرم خونه، خودم درستش می کنم. یه بار دیگه ازش درس بپرسین تا مثل بلبل براتون درس جواب بده.

ناراحتی مادر آیدا برای من قابل درک بود اما درهرحال، این موضوعی بود که او باید به عنوان یک مادر درجریان قرار می گرفت. با ایشان  خداحافظی کردم و فردای آن روز پس از ورود به کلاس نگاهم به نگاه آیدا که در ردیف دوم یا سوم نشسته بود، گره خورد. او می خندید و چون می دانست چه دسته گلی به آب داده. سرش را پایین انداخته بود و گاه گاه زیرچشمی نگاهم می کرد. کیفم را گذاشتم و خطاب به او گفتم: «که داشتی ظرف می شستی، آره؟ جارو می زدی، مهمون داری می کردی». با خجالت سرش را بلند کرد و همان طور که می خندید، گفت: «خانوم، آخه چرا به مامان مون گفتین؟».

-خوبه والا، به مامانتونم نگم. بعدنم وقتی نمره های قشنگ شما رو ببینن، بگن چرا به ما نگفتین. واقعاً که! چقدر شماها منو حرص میدین!

و این پایان ماجرای تنبل بازی های آیدا بود. از آن پس آیدا مثل گذشته درسش را می خواند، تکالیفش را  می نوشت و همه چیز به حالت سابق خود بازگشت. سال بعد که او دوباره در پایه ی بالاتر، دانش آموزم شده بود، با عده ی دیگری از بچه ها در اردوی تفریحی یک روزه به مقصد مشهد شرکت کرد. مدرسه برای اقامت در یکی از هتل ها چندین اتاق رِزِرو کرده بود و طبق برنامه ریزی، آیدا، سحر، نیوشا، مهرگل، فاطمه، آیناز و نازگل در گروه من بودند. آن شب در کنار بچه ها به من خیلی خوش گذشت. با یکدیگر چای، میوه و خوراکی خوردیم. حرف زدیم و دست آخر هم بازی فکری آوردند و من هم با آن که بلد نبودم و می باختم با آنها همبازی شدم. مدتی که گذشت، آیدا سینی استکان ها را برداشت و به آشپزخانه بُرد. من هم برای خوردن آب به دنبالش رفتم. کنار دسشور ایستاده بود. مرا که دید، گفت: «خانوم، ما نمی تونیم ظرف بشوریم. من پوست دستم خیلی حساسه. ببینین اگه بشورم این قسمتای دستم پوسته پوسته میشه».و سپس دستانش را نشانم داد. همان طور که به انگشتان گوشت آلودش چشم دوخته بودم، ناخودآگاه حرف های سال گذشته ی او را به خاطر آوردم و گفتم: «خب نمیخواد بشوری، بذارشون همونجا اما خودمونیما مشخص شد چقدر برای مامانت ظرف میشوری». آیدا زد زیر خنده. صورت سفید و تپلش گل انداخت و خنده کنان گفت: «وای خانوم، شما هنوز اون خاطره رو یادتونه؟» من هم خندیدم و پاسخ دادم: «آره، آخه این از اون خاطراتیه که هیچ وقت فراموش نمی کنم».

نویسنده: نسرین زبردست

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

  • نسرین زبردست

یادداشتی برکتاب «دوستش داشتم» اثر «آنا گاوالدا»

نسرین زبردست | جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

 

    «دلبستۀ مردی هستی و دو بچه هم از او داری و در یک صبح زمستانی متوجه می شوی که او بی خبر رفته چون عاشق زن دیگری شده و از این که قبلاً اشتباه کرده است، ابراز شرمندگی می کند. درست مثل زمانی که شماره ای را اشتباه می گیری. ببخشید شماره را اشتباه گرفتم. خواهش می کنم اشکالی ندارد». (ص32)

    این مختصر، محتوای نیمۀ اول کتاب «دوستش داشتم» اثر «آنا گاوالدا»ست. ماجرای زنی به نام کلوئه که در بیست سالگی دلباختۀ جوانی به نام آدرین می شود و حالا درست زمانی که صاحب دو فرزند از اوست، همسرش عاشق زنی دیگر شده، او و فرزندانش را به حال خود رها کرده است.

    همدم کلوئه در این روزهای غمبار و ملال آور، «پیِر»، پدر آدرین است.. او مالک یک شرکت صادراتی در زمینۀ صنایع فلزیست و از آنجا که برحسب تجاربش شرایط سخت روحی عروسش را به خوبی درک می کند، کنار او می ماند، کج خُلقی هایش را تحمل می کند و سرانجام در یکی از شب ها سرد و طولانی زمستان، کلوئه را در جریان عشق آتشین خود به ماتیلد می گذارد. بدین ترتیب نیمۀ دوم و بخش جذاب کتاب آغاز می گردد.

    کتاب دوستش داشتم، ترسیمی از رنج های روحی و روابط عاطفی میان آدم هاست. عشق هایی که از یک منظر، عشق و از سوی دیگر خیانتی آشکار است. در این داستان، کلوئه، سوزان و فرانسواز، نماد زنانی هستند که رنج خیانت همسرانشان را تحمل می کننند و ماتیلد، زنی است که اگرچه عاشقانه دوست داشته می شود و مورد نوازش قرار می گیرد اما در نهایت، در حد یک معشوقه باقی می ماند و این درست همان چیزیست که وی به عنوان یک زن از آن متنفر است.

    ماتیلد از درد معشوقه ماندن رنج می کشد و علیرغم خواستۀ دوجانبۀ او و پیِر نمی توانند با یکدیگر ازدواج کنند، زیرا پیِر 42 ساله متأهل است و از سوزان دو فرزند نوجوان دارد. از سوی دیگر، او به عنوان یک فرد متشخص و متعهد در قبال همسر و فرزندانش احساس مسئولیت می کند. آنچه در این رابطه به خوبی مشهود است، توانایی نویسنده در توصیف احساسات شخصیت های داستان، شادی ها، هیجانات و دردهای آنان است.

    نکتۀ دیگر به چالش کشیدن نوع ازدواج هاست. پیر، ازدواجش با سوزان را که در اوایل جوانی صورت گرفته،  نوعی رفع تکلیف و انجام وظیفه می داند مثل کسی که با رسیدن به سن تکلیف موظف است وظایف شرعی خود را انجام دهد بی هیچ شوق و ذوق و لذتی، او و سوزان به دنبال آشنایی با یکدیگر و روابطی که به هم زدند ناچار، تن به ازدواجی ناخواسته دادند بی آن که کوچکترین نشانه ای از عشق، احساس و حتی هیجان میان شان وجود داشته باشند. پیِر، آرزوها، آرمان ها و جوانی خود و سوزان را در پی این وصلت، از دست رفته می داند. آن دو هریک به نوعی در روزمرگی های کسالت بار زندگی غرق شده و خسته و بی حوصله به زندگی در کنار یکدیگر ادامه دادند.

     اما ماتیلد؛ مترجم سی ساله ایست که پیِر به دنبال یک مسافرت کاری در چین با او آشنا می شود و خیلی زود هردو دلباختۀ یکدیگر می گردند. از این پس مسافرت های کاری پیِر بیشتر می شود. او و ماتیلد معمولاً یکدیگر را در هتل و مکان های متفاوت ملاقات می کنند و گاه چند روزی را با هم می گذرانند. در تمام طول این مدت، آنها سراپا شور، اشتیاق و شادی اند و تا می توانند لذت نثار یکدیگر می کنند اما بازهم خطور این اندیشه که آن دو سهم هم نیستند، آزارشان می دهد.

    سرانجام، پیِر تصمیم می گیرد خانه ای برای ماتیلد جدا کند. همه چیز را با دخترش کریستین درمیان بگذارد و پس از متقاعد ساختن او به ماتیلد بپیوندد اما اوضاع نابسامان زندگی پیِر، اشک های سوزان و روحیۀ خراب آدرین 16 ساله او را شرمسار و از تصمیم خود منصرف می سازد. با این حال، پیِر باز هم با ماتیلد می ماند و به روابط پنهانی اش با وی ادامه می دهد؛ زیرا تنها این ماتیلد است که زندگی او را متحول می سازد، در کنار او شاد است و هیجان انگیزترین روزهای زندگی اش را تجربه می کند. پیِر و ماتیلد در وجود یکدیگر نیرویی را کشف می کنند که در هیچ کس دیگر وجود ندارد. نیرویی که آنها را از دو سوی جهان به سوی یکدیگر می کشاند و مثل آهن ربا به هم پیوند می زند.

    البته باید توجه داشت، آنا گاوالدا در ضمن روایت داستان کوچکترین قضاوتی دربارۀ درست یا غلط بودن احساس شخصیت های کتاب و عشق ها و خیانت هایی که گریبانگیرشان می شود، نمی کند. او خود را در حد یک راوی حفظ کرده و به جای ارائۀ طوماری از نصایح اخلاقی، این اندیشه را در ذهن مخاطب تقویت می نماید که اگر انسان ها بتوانند روح مناسب خود را در هرکجای جهان پیدا کنند و به یکدیگر بپیوندند، زندگی شادتر و لذت بخش تری را در جهان تجربه خواهند کرد. نکته ای که عصارۀ نیمۀ دوم کتاب است و آن را در گفتگوی ماتیلد خطاب به پیِر می توان دریافت؛ آنجا که می گوید:

    «من هم نظرم این است که ما خیلی شبیه هم هستیم. من دلم می خواهد برای همیشه با تو بمانم چون از با تو بودن نه تنها احساس خستگی نمی کنم بلکه لذت هم می برم. حتی وقتی در سکوت به سر می بریم و حرفی بین ما رد و بدل نمی شود. حتی زمانی که با دستانت مرا نوازش نمی کنی و نیز زمانی که در یک اتاق باهم نیستیم. من بازهم دوستت دارم و احساس کسالت نمی کنم. هیچ وقت دلم را نمی زنی و گمانم این است که چون به تو اعتماد دارم می توانی درک کنی چه می گویم. هرچه در درون تو می بینم و نمی بینم، همه و همه را دوست دارم ولی بااین وجود می دانم چه ضعف هایی داری ولی خوب که فکر می کنم، می بینم که این نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که موجب سازش ما شده اند. ما از ترس های مشترک برخوردار نیستیم حتی کارهای بد ما شبیه یکدیگر هستند. تو ارزشت بیشتر از آن است که نشان می دهی ولی من برعکس تو. من به نگاه تو محتاجم...من شبیه یک بادبادک می مانم که اگر کسی قرقرۀ مرا نگه ندارد، معلوم نیست که به کجا پرواز کنم و بروم و تو جالب است...آن قدر قدرت داری که بتوانی مرا نگهداری و نیز آن قدر باهوشی که اجازه دهی پرواز کنم و بروم...نمی دانم آیا عجیب به نظر نمی رسد اگر کسی به آدم بگوید، تو همانی بودی که دنبالش بوده ام و از این بابت احساس خوبی دارم؟...» (صص 140-141. تلخیص)

    موضوع جالب توجه دیگر در کتاب «دوستش داشتم»، قدرت عشق است. این نکته را از اشاره های کوتاه نویسنده به زندگی یکی از کارمندان شرکت پیِر به نام فرانسواز می توان دریافت. زنی زیبا که مانند کلوئه مورد بی مهری همسر قرار گرفته و با فرزندانش به حال خود رها شده است. این ایام مقارن روزهاییست که پیِر همچنان تصمیم پیوستن به ماتیلد را دارد اما دیدن گریه های فرانسواز، او را به خود می آورد. هزاران بار در دل، شوهر او را دعا می کند که پیِر را متوجه اشتباه خود ساخته است. پس از مدتی فرانسواز به نوع سختی از بیماری سرطان مبتلا می شود و به ناچار، بعضی از اعضای بدنش را از دست می دهد. پیِر در حالی او را ملاقات می کند که دیگر اثری از زیبایی گذشته در وجودش نیست. پوست صورتش خشک و فرو رفته و موهای سرش ریخته است. با این حال، فرانسواز می خواهد زنده بماند سلامتی اش را به دست آورد و دوباره به شغل سابق خود بازگردد آن هم برای خاطر مردی که عاشقانه به وی ابراز محبت می کند و تن رنجور و بیمار او را مالامال از اکسیر عشقساخته است. فرانسواز نه تنها بر بیماری اش غلبه می کند بلکه تا آنجا پیش می رود که یک روز مثل گذشته تدارکات مهمانی اعضای شرکت در رستورانی مجلل را به عهده می گیرد. جایی که پیر برای آخرین بار ماتیلد را با پسر بچۀ پنج ساله اش می بیند و گفتگویی کوتاه میان آنان اتفاق می افتد.

     در صفحات پایانی کتاب، پیِر، خاطره ای از دوران کودکی دخترش را برای کلوئه تعریف می کند. روزی که  همراه وی برای خرید کیک و نان خامه ای به بازار رفته بود. آن روز در راه بازگشت، کریستین از پدر می خواست یک عدد نان خامه ای به دست او بدهد اما پیر با لحنی خشک و قیافه ای عبوس پاسخ داده بود: «نه، وقتی رسیدیم خانه و پشت میز آشپزخانه نشستیم». آنها به خانه می رسند. پشت میز آشپزخانه می نشینند و پیر به قولش عمل می کند اما کریستین کوچک پس از گرفتن شیرینی آن را به برادرش آدرین می دهد و در جواب پدر که اصرار می ورزد: این همان شیرینی است و تغییری نکرده، می گوید: «بله اما ارزشش را ازدست داده است».

    به گفتۀ پیِر، رفتارهای وی در دوران کودکی فرزندانش موجب گشت آنها به مرور از او فاصله گیرند و در بزرگسالی به نقد کارهای وی و سرزنشش بپردازند. پیِر معتقد است شاید اگر او زندگی را به گونه ای دیگر و بخصوص با چاشنی عشق تجربه کرده بود، خاطرات بهتری برای کودکانش می ساخت و آنها از زندگی در کنار او لذت بیشتری می بردند.

    داستان تمام می شود. یه تصویر برج ایفل بر روی جلد کتاب نگاه می کنم و سؤالاتم را که نویسنده بی پاسخ گذاشته است، از نظر می گذرانم:

    در این داستان، حق با چه کسی است؟ ماتیلد، پیِر، آدرین یا سوزان، کلوئه، فرانسواز؟

    اگر به عشق درهرلحظه ای که قدم به زندگی ما گذاشت، خوشامد بگوییم، سرنوشت کودکانی که در فواصل این التهاب ها، این عشق ها و خیانت ها متولد می شوند، چیست؟

    انسان ها چگونه می توانند به جای سرکوب عشق و قناعت ورزیدن به زندگی با یاد و خاطرۀ یکدیگر، عشقی بی دغدغه و سراسر لذت را تجربه کنند؟ عشقی که با گذشت زمان، رنگ خیانت نگیرد و کهنه و تکراری و ملالت آور نشود؟

نویسنده: نسرین زبردست

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

تلگرام @booksnz

 

  • نسرین زبردست

نام پدر

نسرین زبردست | پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

nzm

دفترنمره ها به تازگی آمده بود و باید درصفحۀ مشخصات دانش آموز، فیلدهای مشخص شده را پر می کردم. خیلی از این قسمت خوشم نمی آمد اما خب چاره ای نبود و باید کامل می شد. با دفترنمرۀ جدید به سمت کلاس رفتم. کلاس مثل همیشه شلوغ بود. صدای همهمۀ دانش آموزان به گوش می رسید. عده ای از بچه ها طبق معمول در وسط کلاس، پلاس بودند و با ماژیک هایشان روی تخته وایت برد، چیزی می نوشتند یا خط خطی می کردند. با ورود من همگی پرت و پلا شده وهرکدام سرجایشان نشستند.

وسایلم را روی میزگذاشتم و گفتم: « خب بچه ها امروز باید قبل از درس، اسم پدراتونو تو دفترنمره م بنویسم. اول این کار و انجام میدیم. بعدش میریم سراغ درسمون. فاامیل هر کیو می خونم، اسم باباشو بگه.»

از ابتدای دفترنمره شروع کردم و نام پدر دانش آموزانم را یکی یکی می نوشتم تا این که گفتم: « فلانی، اسم پدرت چیه؟» گفت: « خانوم ما نمیدونیم اسم پدرمون چیه.»

- مگه میشه؟

- آره خانوم. ما اسم پدرمون یادمون نیست. باشه از شناسنامه ش نگاه کنیم، بیایم بهتون بگیم.

زمزمه هایی از گوشه وکنار کلاس، بلند شد. همه با حیرت به یکدیگر و به من نگاه می کردند. بعضی پچ پچ می کردند. بعضی درگوشی حرف می زدند و بعضی که جسارتشان بیشتر بود، به سمتش برمی گشتند و می گفتند:

- آخه مگه میشه آدم اسم باباشو ندونه؟

- مامانت تو خونه باباتو چی صدا میزنه؟

- یعنی تو تا حالا اسم باباتو نشنیدی که بدونی؟

و او هم در جوایشان می گفت: « نخیر. اصلاً به شما ها چه ربطی داره.»

برای این که نظم کلاس بیشتر ازاین بهم نخورد، ساکتشان کردم. جلوی نام پدرش را خالی گذاشتم و رفتم سراغ نفر بعد اما پیش خود حدس می زدم پدرش نام قشنگی ندارد؛ برای همین از گفتن نام او درکلاس امتناع می ورزد. شاید خجالت می کشد و شاید هم می ترسد بچه ها بزنند زیرخنده و بعداً مسخره اش کنند.

نوشتن نام پدر بچه ها تمام شد. کتاب فارسی را برداشتم و گفتم: « خب، امروز درس پرسیدن داریم. هرکی اسمشو میگم، بیاد درس جواب بده.»

از آنجا که شاگردان من خیلی خوش شانس هستند، یکی از معاونان چند ضربه به در کلاس کوبید. سپس وارد شد و گفت: « بچه ها همه تو حیاط مدرسه صف بستند. امروز اجرای سرود همگانی دارند. اینا هم با صف و بدون سروصدا بیان پایین.» خیلی حرصم گرفته بود اما شاگردانم خوشحال شدند و چون می دانستند من لجم گرفته می گفتند: « خانوم اشکالی نداره. جلسۀ بعد درس بپرسین.» سپس لبخند زنان و با تکان دادن دست به حیاط مدرسه می رفتند.

بچه ها را نگاه می کردم و پاسخ خداحافظی شان را می دادم اما بیشتر حواسم به دانش آموزم بود که نام پدرش را نگفته بود. الکی با وسایلم ور می رفتم تا کلاس، خالی شود و اگر می خواهد، بیاید و نام پدرش را بگوید. او هم از کلاس، بیرون نمی رفت و در جواب دوستانش که می پرسیدند: « مگه نمیای؟» می گفت: « نه. شما برین، من بعداً میام.»

همۀ بچه ها از کلاس خارج شدند. برخاست، کنارم آمد و گفت: « خانوم راستش ما نمیدونیم کدوم اسم بابامونو باید بگیم. برای همین گفتیم اسم بابامونو نمیدونیم.» فکر کردم پدرش غیر از نام شناس نامه اش اسم مستعار دیگری هم دارد که در خانه صدایش می زنند. به همین دلیل پاسخ دادم: « ببین، تو باید نام شناس نامه ای پدرتو بگی؛ نه اسم مستعارشو؛ چون میخوام تو دفترنمره م بنویسم.» گفت: « خانوم، بابامون اسم مستعار نداره اما جریان یه چیز دیگه ست.»

- خب، جریان چیه؟ من تو دفترنمره م چی بنویسم؟

سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: « خانوم، اسم بابای ما .... است. اما اسمشو دوست نداره. میخواد عوضش کنه. رفته اداره ثبت، کاراشم کرده اما هنوز شناس نامۀ جدیدش نیومده. حالا من نمیدونم نام قبلیشو بگم یا اسم شناس نامۀ جدیدشوکه قراره بیاد؟»

درحالی که او صحبت می کرد، سریع نام پدرش را یادداشت کردم و گفتم: « خب هنوز که شناس نامۀ بابات نیومده. فعلا من همین اسمی که گفتی می نویسم، هروقت شناس نامۀ جدیدشون اومد، بیا بگو تا اسم جدیدشونو به جای این یادداشت کنم.» دانش آموزم خوشحال شد و گفت: « چشم خانوم.»

دراین هنگام معاون مدرسه مان سراسیمه طبقۀ بالا آمد. کلاس ها را یکی یکی نگاه می کرد که مبادا دانش آموزی قایم شده باشد. ما را که در کلاس دید، با صدایی بلندترگفت: « این که هنوز اینجاست. بدو برو سرصف». از روی صندلی بلند شدم. دفترنمره و کتاب فارسی ام را درکبفم گذاشتم و گفتم: « این با من کار داشت. الان میره. شما ببخشیدش.» دانش آموزم و خانوم معاون به حیاط رفتند. من هم کیفم را روی دوشم انداختم و درحالی که هنوز به نام پدرش فکرمی کردم، پله ها را یکی یکی پایین آمدم.

با خودم می گفتم: طفلکی حق داشت که اسم پدرش را نگوید و خدا را شکرکه نگفت چون اگر گفته بود، بچه ها کلاس را از خنده روی سرشان می گاشتند و شاید بعدها هم مسخره اش می کردند.

حقیقتاً این اولین بار بود که چنین اسمی را می شنیدم واقعاً تا به حال به گوشم نخورده بود. آن روز با تمامی ذرات وجودم احساس کردم که چقدر گذاتشن نام زیبا برروی نوزادان اهمیت دارد. فهمیدم چقدر در اشتباهند کسانی که برای زنده نگهداشتن یاد پدر، مادر، پدربزرگ و دیگراجدادشان، نام آنها را برنوزادشان می گذارند؛ بی اعتنا به این که این اسم، دیگر تاریخ مصرفش را از دست داده است ومناسب زمانۀ این کودک نیست. کسانی که از خود نمی پرسند: اگراین نام را بر روی نوزادم بگذارم، آیا از داشتن آن ، خوشحال خواهد بود؟ آیا وقتی همسن و سالانش صدایش بزنند، احساس شرمساری نمی کند؟

به راستی، ای کاش پدردانش آموزم وقتی به سن قانونی رسیده بود و فرزندی نداشت، نامش را عوض می کرد تا اسم جدیدش درشناسنامۀ دخترش ثبت می شد و او نه تنها از به زبان آوردن نام پدرش خجالت نمی کشید بلکه احساس شخصیت می کرد و مثل دیگران با افتخار نام او را بر زبان می آورد. اما بازهم خدا را شکر که امروزه به طورقانونی، امکان تغییراسم وجود دارد و هیچ کس مجبورنیست با نامی که متولد شده است تا آخرعمرزندگی کند.

به قلم: نسرین زبردست

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

  • نسرین زبردست

ماجرای من و کتابم

نسرین زبردست | يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

 

   

ماجرای من و کتابم بازمی‌گردد به دهه ی هشتاد. زمانی که دانشجوی کارشناسی ارشد بودم و برای انجام یک کار تحقیقی به سراغ "امثال وحکم دهخدا" رفتم و از نزدیک به مطالعه و یادداشت برداری برخی مطالب آن پرداختم.
درحین همین مطالعه ها و همین یادداشت برداری ها بود که گاه و بیگاه مثل هایی را می دیدم که برایم تازگی داشت و قبلا نشنیده یا نخوانده بودم و در کارتون های ضرب المثل تلویزیون هم ندیده بودم و چون محتوای بعضی از آنها تربیتی بود، نظرم را گرفت و با خودم قرار گذاشتم: "اگر بعدا فرصتی دست داد دوباره به سراغ امثال وحکم بیایم و این موارد را بیرون نویس کنم.

سال ها گذشت. درسم تمام شد. حالا معلم شده بودم اما هنوز آن ضرب المثل ها در ذهنم رژه می رفت. این بود که یک دوره ی چهارجلدی امثال وحکم تهیه کردم و دوباره از اول شروع به خواندن کردم. مثل های مورد نظرم را چه آنها که تکراری بود و چه آنها که برایم جدید بود، یادداشت نمودم.

ضرب المثل هایی که من جمع آوری کردم چند خصوصیت عمده داشت که توجهم را جلب نمود:
✅ اول اینکه جنبه ی داستانی داشتند؛ یعنی ریشه یا ماجرای پیدایش آنها در ذیل آنها ذکر شده بود که این باعث می شد حوصله ات از خواندن ضرب المثل سر نرود.
✅ دوم اینکه این ماجرای پیدایش خیلی کوتاه روایت شده بود. بنابراین خواندنش وقت زیادی نمی گرفت و سریع می توانستی به آخر ماجرا پی ببری.
✅ سوم اینکه اکثرا مایه های طنز داشتند و همین طنز، خشکی کار را می گرفت.
✅ و چهارم اینکه درون مایه ی اکثر آنها ارزشمند بود و اصطلاحا حرفی برای گفتن با انسان امروزی داشتند.
✅ یک نکته ی مهم دیگر هم این بود که من از دوران بچگی بعضی از این مثل ها را شنیده بودم اما داستان آنها را نمی دانستم و همیشه از خودم می پرسیدم: "خوب یعنی چی" به همین خاطر وقتی ماجرای شان را در امثال وحکم خواندم فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده و معنی مثل را متوجه شدم و انتخاب شان کردم؛ بخصوص که بعضی از آنها به صورت اصطلاح درآمده و خلاصه شده بودند و من آن اصطلاحات را از زبان بعضی شنیده بودم و طبق معمول از خودم پرسیده بودم: "خوب یعنی چی؟"

همه ی این عوامل باعث شد به فکر انتشار ضرب المثل هایی که بیرون نویس کرده بودم بیفتم تا به طور مستقل و حاضر و آماده دراختیار علاقه مندان و افراد کنجکاو و نکته سنج قرار گیرد. بنابراین بعد از افزودن مقدمه و مباحثی درباره ی امثال وحکم و تعریف مثل و حکمت و... کتابم را برای چاپ به انتشارات هرمان سپردم. فکر می‌کنم چاپ آن هم با مجوزهایی که باید می گرفت، یک سالی به طول انجامید و سرانجام بهار ۱۳۹۸ به دست من رسید.
😊➕📕

 

سفارش کتاب: 09012357069

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

 

  • نسرین زبردست

قطار می رود

نسرین زبردست | دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۶ ب.ظ | ۰ نظر

 


دریافت
مدت زمان: 44 ثانیه
 

نام شعر: قطار می رود

شاعر: قیصر امین پور

دکلمه: نسرین زبردست

ادیت: نجمه زبردست

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

  • نسرین زبردست

قانون گذارنخستین

نسرین زبردست | دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۳ ب.ظ | ۰ نظر

تو قانون گذارنخستین بودی

زمانی که گنجشک ها آواز نمی خواندند

و پروانه ها، پریدن برآسمان پاک جهان را نمی دانستند

 

تو قانون گذارنخستین بودی

وقتی اذان بودن را

درگوش های سنگین زمین زمزمه کردی

و دانه های خفتۀ قوانین را

در دست های فسردۀ جهان کاشتی

 

تو قانون گذارنخستین بودی

آن روزکه به آب ها آموختی

چگونه روان شدن را

و به کوه ها نشان دادی

چگونه برافراشتن را

 

تو قانون گذارنخستین بودی

آن گا ه که با دها وزید

رودها جاری گشت

وآفرینش آغاز شد

 

 تو قانون گذارنخستین بودی

به قلم: نسرین زبردست

 

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

تلگرام،https://t.me/booksnz

ایتا: https://eitaa.com/booksnz

  • نسرین زبردست

پرواز

نسرین زبردست | پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ | ۰ نظر

 

parvaz

حصا رها را بشکن

پنجره ها را با ز کن

و از دریچه ای که رو به تأ مل گشوده می شود

به زندگی نگا ه کن

تا ببینی که تقد یر، بیکا ر است

و ریشه ها ی نا مرئی علت ومعلول

درعقیم ترین ذرا ت حیا ت، ریشه دوا نده است

 

حصا رها را بشکن

زنجیرها را پا ره کن

و ببین چگونه کلیدها ی سرنوشت

درصند وقچۀ دستا ن تو می چرخد

و چگونه گا مها ی محکم ارا د ه ات

تقد یر را تسخیر می کند

 

حصا رها را بشکن

قدم برپلکا ن سبزتکا مل بگذار

و با چشما نی ، چرا غا نی تر از آفتا ب

به چشمه ها ی خروشا ن زندگی نگا ه کن

تا ببینی که زیستن

درآن سوی کوهها ی  سربه فلک کشیدۀ ادرا ک

و در برگ ، برگ آلبوم ا ند یشه وعمل

درانتظار توست

درانتظار توست

 

                          به قلم: نسرین زبردست

                        books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

  • نسرین زبردست

تجلی

نسرین زبردست | سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ | ۰ نظر

 

tajalli

    توتجلی پا کی آبی و زلا لی دریا

   تجلی نم نم بارا ن وهفت رنگ مه آلود رنگین کما ن

   توتجلی آذرخشی در دل ابر

   غرش رعدی در دل آسما ن وتجلی نور برطورسینا

   توتجلی سبزرنگ معرفتی

   آیت دانا یی ویگا نه ترین ، یگا نه ی هستی

   توتجلی تما م خواسته ها ی منی

   تجلی خوبی وزیبا یی

   وتجلی عدالت برای دستها ی زخمی زمین

                                         به قلم: نسرین زبردست

https://www.instagram.com/books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

 

 

  • نسرین زبردست

درسرزمین آب و آفتاب

نسرین زبردست | پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ | ۰ نظر

 

  یادش بخیر

   ماروزگاری باهم برادر بودیم

   درسرزمین آب وآفتاب

   در دل صخره های استوارحرا وسبلان و طورسینا

   و در زیرشاخه های شرمسار بیدمجنون

   ما روزگاری باهم برادر بودیم

   درثانیه های صمیمانه ای

   که از زلالی یک چشمه آب می خوردیم

   و درمیان گندم های طلایی یک مزرعه کار می کردیم

   و روی علف های تازه ی یک دشت نمار می خواندیم

   ما روزگاری باهم برادر بودیم

   پیش از اینکه دست های فریبنده ای

   میان ما مرزهای کج ومعوج جغرافیایی بکشد

   و ما را ترک و کرد و فارس و عرب بنامد

   پیش ازاینکه زمین های حاصلخیزمان

   گندمزارهای زرد رنگمان

   و چشمه های روشن آبمان

   دو پاره شود

   حالا، دیگر " من " و " نو" ما نبودیم

   " من " های جنگجویی بودیم

   که میانمان خطوطی کشیده شده بود

   ازخطوط جغرافیایی گرفته

   تا مرزهای نژاردی

   و مرزهای بی امتداد قبیله ای

    حالا، دیگر " ما " نبودیم

   " من " های خونریزی بودیم

   که به روی هم خنجر می کشیدیم

   و گلوله های  سربی می چکاندیم

   وفراموش کرده بودیم

   که روزگاری با هم برادر بودیم

   فرزندان یک پدر و مادر

   به نام آدم و حوا

   وارثان یک ملک پادشاهی

   به نام زمین

   و مسافران یک منزلگاه ابدی

   به نام آخرت

   ما روزگاری باهم برادر بودیم

     نسرین زبردست

                        اینستاگرام

                               books.nasrinzebardast 

  • نسرین زبردست

مرا ببر

نسرین زبردست | دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ | ۰ نظر

   مرا ببر

   به آسمان آبی دوران کودکی ام

   به قصه های ساده ی مادربزرگ

   وبه روزهای بیگانگی انسان

   با معنی آلوده ی گناه

    مرا ببر

    به ثانیه های عصمت آدم

    به لحظه هایی که معصومانه نگاه می کرد

   و کودکانه دروغهای ابلیس را می جوید

   وناباورانه عصیان می کرد

   مرا به دنیایی ببر

   که نمادها درآن نامرئیند

   به جها نی که درآن ، سا یه ای نیست

   وهرچه هست ، حقیقت محض است

   مرا به روزها ی سبز تکا مل ببر

   به ابتدای رنگین کمان رسیدن

   تا پلکان رنگینش

   مرا تا بی نهایت خدا ببرد

   و در ابدیتی شفاف

   محو گردا ند

   مرا ببر

                            نسرین زبردست

                  books.nasrinzebardastاینستاگرام: 

 

  • نسرین زبردست